نخواهد نمودن به بد نیز چهر
­­­­­­­­

بدو شاد باشی و نازی بدو
­­­­­­­­

همه راز دل را گشایی بدو
­­­­­­­­

یکی نغز بازی برون آورد
­­­­­­­­

به دلت اندر از درد خون آورد
­­­­­­­­

(ج ۱، بیت ۱۹۱ـ۱۸۷).
در سکوت و حزنی عمیق فرو می‌رود و ترس او را فرا می‌گیرد، ترس از این‌که مبادا او نیز به چنین لغزشی دچار شود و به چنین سرنوشتی گرفتار آید و نسبت به جمشید احساس ترحم و شفقت می‌کند که از همان حس «علاقه به خیر دیگران» ناشی می‌گردد.
فصل سوم:
داستان سیاوش
۳ـ۱ـ خلاصه داستان
روزی گیو و طوس و شماری از سواران برای شکار به دشت رفتند. در آن سوی شکارگاه پهلوانان ایرانی سرزمین توران واقع بود. چشمشان به زیبارویی افتاد، پس از او پرسیدند کیست و از کجا آمده است؟ زیباروی پاسخ داد: شب هنگام پدرم، مست، به خانه آمد و از سرمستی مرا بزد و به روی من شمشیر کشید تا سرم را از تنم جدا کند پس من نیز از بیم جانم گریختم و روی بدین بیشه نهادم. طوس گفت تبارت از کیست؟ زیبارو پاسخ داد از خویشان گرسیوز برادر افراسیابم و از تبار فریدون. او در ادامه گفت اسبی با خود داشتم که در راه ماند و در و گوهر بسیار و تاجی از زر ناب با خود داشتم، پس دزدان بر من تاختند، پس ناگریز آن‌چه را که داشتم رها کردم و جان خود را نجات دادم. بی‌شک پدرم آن‌گاه که به‌خود آید به جستجوی من خواهد پرداخت.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

گیو و طوس تصمیم گرفتند که او را به‌همراه خود ببرند: اما میانشان نزاع در گرفت و هر کدام گفتند دختر از آن اوست، نزاع میان دو پهلوان بالا گرفت و به تندی انجامید تا آن‌جا که خواستند سر او را از تنش جدا کنند تا نزاع خاتمه یابد. یکی از همراهانشان به آن‌ها گفت: کشتن زن سودی ندارد، بهتر است او را به نزد کاووس شاه ببرید تا او میانتان قضاوت کند. دو پهلوان پذیرفتند و به نزد کاووس شاه آمدند.
کاووس وقتی زیبارو را دید و از نژاد او پرسید او را تنها شایسته خود دانست و دل بدو داد. او زیبارو را به شبستان خود فرستاد و به دو پهلوان هدیه‌‌های گران‌بها و ارزنده، ارزانی داشت. پس از چندی این ماهرو کودکی زاده شد و کاووس شاه او را سیاوش نامید. ستاره‌شناسان طالع این کودک را آشفته و سرانجام او را تلخ دیدند. رستم وظیفه تعلیم و تربیت این کودک را برعهده گرفت. سیاوش در سیستان نزد رستم هنر‌های رزمی، چون شمشیرزنی و نیزه‌زنی و تیراندازی و آیین‌های بزم و نشاط و رسوم ملک‌داری و لشکرکشی را آموخت. پس از آن رستم او را با هدیه‌هایی گران‌بها به نزد کاووس شاه فرستاد. کاووس شاه مجلس شادی و طرب برپا کرد و دستور داد که از گنج و خواسته هر آن‌چه که سزاوار سیاوش بود، برای او مهیا کنند. هفت سال به‌خوبی و خرمی بر شاهزاده جوان گذشت. در سال هشتم شاه فرمانی صادر کرد و حکومت گوشه‌ای از کشور را به نام کهستان به سیاوش سپرد.
روزی کاووس شاه و سیاوش نشسته بودند که ناگاه سودابه، همسر کاووس شاه وارد شده، او با دیدن سیاوش ناگهان دل باز دست داد و دلداده او گشت. چون از حضور شاه بازگشت، کسی را به نزد سیاوش فرستاد گفت من همانند مادر توأم، به شبستان بیا و خواهران خود را که دختران منند ببین. سیاوش پاسخ داد که من مرد رزم هستم نه بزم و شبستان.
سودابه سعی کرد از طریق کاووس شاه، سیاوش را راضی به آمدن به شبستان کند. کاووس شاه نیز سیاوش را فرا خواند و از او خواست که به شبستان رود و نامادری و خواهرانش را که خواستار دیدار او بودند، ببیند. سیاوش پس از مخالفت، سرانجام مجبور به پذیرش فرمان پدر شد. او روز بعد از شبستان و اندرونیان دیدن کرد. اهل حرم از او استقبال کردند. آنان شبستان را چون بهشت آراسته بودند و سودابه بر تختی زرین در حالی که تاجی از گوهر بر سر داشت، نشسته بود. او از تخت فرود آمد و سیاوش را دربر گرفت و چشم و روی او بوسه‌ها زد و خدای را سپاس گفت، سیاوش دریافت که این مهرورزی پاک نیست بلکه از سر شهوت و هوس است و خود را از او دور کرد و به نزد خواهران خود شتافت.
شب هنگام سودابه نزد کاووس شاه، برازندگی و ادب و فرهنگ سیاوش را بسیار ستود گفت که باید از میان دختران خود یا دختران کی آرش یا کی پشین (برادران کاووس شاه) یکی را به همسری او درآورم.
کاووش شاه با او موافقت کرد و چون بامداد شد سیاوش را فرا خواند و بدو گفت برای حفظ نسل شاهی باید زنی را به همسری برگزینی، زیرا ستاره‌شناسان خبر داده‌اند که از پشت تو شهریاری بزرگ پا به جهان خواهد نهاد و بر همه جهان مسلط و پیروز خواهد گشت. سیاوش پاسخ داد: بر فرمان شاه گردن می‌نهم اما این سخن را با سودابه در میان نگذار، زیرا مایل نیستم به شبستان او بروم. شاه خندان شد و گفت: اتفاقاً این مسأله را او در سر من انداخته است. سیاوش به ظاهر آرامش یافت اما می‌دانست که در نهان سودابه چیست و چه می‌گذرد.
دیگر روز سودابه شبستان را حاضر کرد و هیربد را به‌دنبال سیاوش فرستاد. پس سیاوش به شبستان آمد. سودابه دختران را آراسته و به رده ایستانیده بود، پس از آن‌که سیاوش آنان را نگریست و جایگاه خود رفتند. سودابه گفت کدام‌یک را برمی‌گزینی. سیاوش پاسخ نداد و در دل با خود گفت: هرگز با دختران زن بیگانه‌ای از پشت چنان حیله‌گری پیوندی نخواهم بست. سودابه وقتی سکوت سیاوش را دید گفت: روشن است که با وجود زیبارویی چون من دختران نزد تو قدری ندارند اگر با من عهد ببندی دختر نابالغی را به نام تو خواهم کرد و خود همچون پرستاران در خدمت تو خواهم بود.
شاه کاووس به پیری رسیده و به زودی از دنیا خواهد رفت و من و تو با آرامش در کنار هم خواهیم زیست. سیاوش با خود اندیشید. محال است به سخنان این دیو‌ سیرت گوش فرا دهم پس در پاسخ به او به نرمی گفت: تو سزاوار همسری شاه کاووس هستی و یکی از دختران تو من را بس است. این را بگفت و شبستان را ترک کرد. با رفتن او کاووس شاه وارد شد و سودابه به او مژده داد که سیاوش یکی از دختران من را به همسری برگزید. شاه بسیار شاد شد و به سودابه بسیار گنج و خواسته بخشید و بدو برای برپا کردن جشن دامادی سیاوش بسیار چیز داد. دیگر روز سودابه بر تخت نشست و سیاوش را به نزد خود فرا خواند و بدو گفت شاه برای جشن دامادی تو به من گنج و خواسته بسیار سپرده، اما من شیفته و دلداده تو و امیدوار به وصل توأم. اگر به این درخواست من پاسخ منفی دهی، این دولت و شوکت تو را بر هم خواهم زد. سیاوش گفت: هرگز به پدر بی‌وفایی نمی‌کنم سپس با حالتی خشمگینانه برخاست. سودابه به او درآویخت و گفت اکنون که من نزد تو رسوا شدم تو را آسوده نخواهم گذاشت، جامه بر تن درید و آشوب و فغان برپا کرد. کاووس سراسیمه خود را بدان‌جا رساند و ماجرا را جویا شد. سودابه گفت: سیاوش به نزد من آمد و گفت هدیه‌‌های پدر در چشم من نمی‌آید و موافقت همسری با دختر تو بهانه‌ای بود و من طالب خود تو هستم من ابا کردم پس او با من این‌چنین کرد. سیاوش و سودابه را به حضور خواست و گفت: آن‌چه راستی است بگویید. سیاوش ماجرا را چنان‌که اتفاق افتاده بود برای شاه تعریف کرد و سودابه به انکار گفته‌‌های او پرداخت. کاووس شاه برخاست و سیاوش را بویید و اثری از عطری که سودابه بدان آلوده بود بر تن سیاوش ندید. این نشان می‌داد که سیاوش بی‌گناه است.
سودابه دست از نیرنگ و فتنه‌انگیزی جهت اثبات گناهکاری سیاوش برنداشت. سرانجام کاووس شاه با بزرگان به مشورت نشست و آنان تنها راه رد شدن از آتش دانستند. بدین شکل که یکی از دو تن باید از آتش بگذرد تا بی‌گناه از گناهکار معلوم گردد. شاه به سودابه دستور داد از آتش بگذرد او گفت سخن من راست است بهتر است سیاوش را که گناهکار است از آتش بگذرانیم. سیاوش پذیرفت و با اطمینان از خود به کام آتش رفت و به سلامت تمام از آن بیرون آمد.
بدین ترتیب تمام نقشه‌‌های سودابه یکی پس از دیگری نقش بر آب شد. کاووس شاه، دستور داد که سودابه را به سزای اعمالش برسانند و او را گردن زنند، اما سیاوش می‌دانست پدر شیفته سودابه است و پس از چندی حتماً پشیمان می‌شود و میانجیگری کرد و از شاه خواست که از او بگذرد. شاه نیز که گویی منتظر چنین فرصتی بود، پذیرفت و بدین ترتیب سودابه جان سالم به‌در برد، درحالی‌که او مرتکب خطایی گشته بود که مجازاتی جز مرگ نداشت.
پس از چندی خبر حمله افراسیاب به ایران را به درگاه کاووس رساندند. سیاوش برای این‌که خود را از شر سودابه نجات دهد به همراهی رستم داوطلب جنگ ایران و توران شد. رستم و سیاوش به‌همراه سپاه ابتدا به سیستان رفتند و به‌مدت یک‌ماه آن‌جا ماندند تا نامداران ایران بدان‌ها بپیوندند و سپس به‌سوی توران زمین روانه شدند. از مرو رود و طالقان گذشتند و به بلخ نزدیک شدند. از سوی تورانیان گرسیوز و بارمان با سپاهی انبوه به‌سوی ایران روانه شدند و سپهرم پیشرو آن سپاه به حدود بلخ رسید. میان دو سپاه درگیری آغاز شد و به‌مدت سه روز ادامه یافت. روز چهارم سپهرم فرار را بر قرار ترجیح داد و تا بارگاه افراسیاب تاخت. سیاوش و رستم فاتحانه وارد بلخ شدند و در نامه‌ای ماجرا را به اطلاع کاووس شاه رساندند. شاه در پاسخ با اظهار قدردانی نوشت که همان‌جا درنگ کنند و به آن سوی جیجون نروند چراکه بیم آن است که افراسیاب ضربه‌ای بدان‌ها وارد کند، اما اگر او بدین سوی آب لشکر کشید، بر او بتازند و دمار از روزگارشان برآورند.
از آن سو افراسیاب از گریز سپاهش خشمگین شد و آنان را بسیار سرزنش کرد و برای آن‌که غم از دل دور کند، دستور داد مجلس بزمی بیارایند. پس از مجلس بزم به خوابگاه رفت تا بیارامد نیمی از شب نگذشته بود که در خواب با خروشی بلند از جای برخاست و هراسان به خود لرزید. او خواب آشفته خود را برای برادرش گرسیوز بدین‌گونه تعریف نمود: «در خواب بیابانی پر مار دیدم و زمینی پر گرد و آسمانی پر عقاب، بادی سخت برخاست و سراپرده مرا از جا کند و سرنگون ساخت و لشکریان من همه سرهاشان بریده شد و تنهاشان به خاک افتاد، سواران زره‌پوش از هر سو بر من تاختند و مرا از تخت برانگیختند و دست بسته به نزد کاووس شاه بردند. جوانی زیبارو و کم سن و سال به من حمله کرد و میانم را با شمشیر به دو نیم کرد.»
خوابگذاران را فرا خواندند تا خواب افراسیاب را تعبیر کنند. تعبیر خواب چنان بد بود که دانشمندی از میان آنان از شاه امان خواست و گفت: در حال حاضر شاهزاده‌ای از ایران به مرز توران لشکر آورده است. اگر شاه با او بجنگد بی‌گمان شکست خواهد خورد و اگر او در توران زمین کشته شود، ایرانیان دمار از تورانیان در خواهند آورد.
افراسیاب با مشورت با گرسیوز و بزرگان توران به این نتیجه رسید که با سیاوش صلح کند تا نه سپاهش شکسته شود و سیاوش به توران بتازد و نه او در توران زمین کشته شود. پس افراسیاب گرسیوز را با هدایای بسیار و پیام آشتی به بلخ فرستاد. گرسیوز وقتی به نزدیکی سپاه ایران رسید، از گردان ناموری را برگزید و به لشکرگاه ایران فرستاد و پیام صلح را به اطلاع سیاوش و رستم رساند. رستم و سیاوش او را به‌مدت یک هفته در جایی فرود آوردند تا در آن مدت تصمیم خود را بگیرند و به اطلاع پادشاه توران برسانند.
رستم به سیاوش گفت افراسیاب پادشاهی نیرنگ‌باز است و پیام صلح او را تنها به شرط گرفتن صد تن گروگان از خویشان نزدیکش باید پذیرفت.
پس پیام را در نامه‌ای به افراسیاب رساندند. افراسیاب شرط آنان را پذیرفت و صد تن از خویشان و بستگان خود را با هدایای ارزنده به سپاه ایران فرستاد و دستور داد سپاهیانش سرزمین‌‌های متعلق به ایران را رها سازند و به توران بازگردند.
سیاوش پس از آن‌که گروگان‌ها را گرفت در نامه‌ای کاووس شاه را از ماجرا مطلع ساخت و رستم با نامه به پایتخت آمد تا خود ماجرا را برای شاه به‌درستی شرح دهد. کاووس شاه از تصمیم سیاوش در ارتباط با پذیرفتن پیشنهاد صلح و گروگان‌گیری خشمگین شد و به سیاوش در نامه‌ای دستور داد گروگان‌ها را به نزد او بفرستد تا از دم تیغ بگذراند و خود به توران زمین لشکر کشد و به نبرد با افراسیاب ادامه دهد و اگر خود مایل به سپاهکشی نیست فرماندهی لشکر را به طوس دهد.
رستم بسیار کوشید تا شاه را ارزش و اهمیت صلح میان ایران و توران و حفظ پیمان آگاه کند ولی شاه نپذیرفت و بر رستم خشم گرفت و او را به آزمندی و پرهیز از جنگ متهم کرد. رستم نیز عصبانی شد و به سیستان بازگشت. چون نامه کاووس شاه به سیاوش رسید، بسیار غمگین شد. برای سیاوش هم پیمان‌شکنی و کشتن گروگان‌ها و هم سرپیچی از فرمان پدر سخت بود. پس با دو تن از سرداران سپاه به‌نام بهرام و زنگه شاوران مشورت کرد و گفت به خواسته پر عمل نتواند کرد و نافرمانی از فرمانش را نیز ناپسند می‌داند. آنان گفتند در نامه‌ای از پدر بخواه در فرمانش تجدیدنظر کن اگر چنان‌چه نپذیرفت به جنگ تورانیان می‌رویم و تسلیم سرنوشت می‌شویم. سیاوش گفت قصد سرپیچی از فرمان پدر را ندارم اما خون صد تن گروگان نیز به گردن نمی‌توانم بگیرم. از سوی دیگر اگر نزد پدر بازگردم از گزند و دشمنی سودابه در امان نخواهم بود. پس بهتر است به گوشه‌ای از جهان پناه ببرم تا هم از ننگ پیمان‌شکنی و هم نافرمانی از پدر و دشمنی نامادری در امان مانم. پس به افراسیاب، در ارتباط با بازپس فرستادن گروگان‌ها و اجازه گذشتن از توران و رفتن به سرزمینی دوردست، نامه‌ای نوشت.
افراسیاب مشورت کرد. پیران ویسه به افراسیاب پیشنهاد داد اکنون که سیاوش از کاووس شاه روی برگردانده است بهتر است او را در توران نگه داشت و مستقر کرد و از فواید این کار صلح میان ایران و توران و خاتمه دادن به جنگ‌های میان آنان است. از طرف دیگر اگر کاووس شاه از جهان برود، سیاوش پادشاه خواهد شد و حتماً حرمت مهمان‌نوازی ما را نگاه خواهد داشت و دو کشور یکی خواهند شد. افراسیاب ابتدا مخالفت کرد اما پیران توانست او را راضی نماید. پس افراسیاب نامه‌ای به سیاوش نوشت.
و از او خواست که به توران آید و با حرمت و عزت در توران زندگی کند و زنگه شاواران را با هدایایی ارزنده به نزد سیاوش بازگردانید. سیاوش پس از خواندن نامه پیشنهاد افراسیاب را پذیرفت، سپاه را به بهرام سپرد و از او خواست تا رسیدن طوس از ایران لشکر را همان‌جا بدارد و خود با سیصد سوار گزیده و مقداری درم و دینار و غلام و پرستار به‌سوی توران رهسپار شد. طوس چون به بلخ آمد از رفتن سیاوش آگاه شد، با لشکر به ایران بازگشت.
چون خبر ورود سیاوش به توران به افراسیاب رسید، فرمان داد پیران به استقبال او رود و او را باشکوه و جلال به دربار آورند. با آمدن سیاوش به دربار افراسیاب نیز به گرمی از او استقبال کرد.
چند روزی از اقامت سیاوش در توران گذشت شبی افراسیاب به سیاوش گفت: فردا به میدان چوگان رویم تا هنر‌های تو را بیازمایم. سیاوش نیز در پاسخ گفت: در جهان همه کس از هنر شما در گوی و چوگان‌بازی سخن می‌گوید. افراسیاب را سخن سیاوش خوش آمد و بر او آفرین کرد. روز دیگر سیاوش و افراسیاب و بزرگان دربارش به میدان چوگان رفتند. سیاوش در این میدان بسیار خوش درخشید و گوی از همه ربود. پس افراسیاب کمان خواست تا گرسیوز و سیاوش در تیراندازی هنرنمایی کنند. کمان سیاوش را آوردند. افراسیاب کمان به گرسیوز داد به زه کند، برادر شاه هرچه کوشید نتوانست، غمگین شد و کینه سیاوش را به دل گرفت. سیاوش کمان از او بستد و به آسانی به زه کرد. او در تیراندازی نیز نشان داد که سرآمد همگان است در شکارگاه نیز سیاوش هنرها نشان داد. بدین ترتیب به سیاوش سالی به‌خوبی و خوشی گذشت. افراسیاب و سیاوش هر روز به یکدیگر نزدیک‌تر می‌شدند این نزدیکی تا بدان‌جا پیش رفت که افراسیاب و پیران دختران خود را به سیاوش دادند. دختر پیران ویسه، جریره و دختر افراسیاب فرنگیس بود. پس از چندی افراسیاب پیامی به سیاوش داد و گفت جایی خرم از کشور به تو بخشیدم، به آن‌جا رو و شهری زیبا و آراسته بنا کن و آن‌چه لازم است از گنج من هزینه آن بساز. سیاوش به مکان جدید رفت و در آن مکان شهری به نام سیاوش گرد بنا کرد. پس از ساخته شدن دژ پیران به دیدن آنان آمد و از کاخ فرنگیس و جریره دیدن کرد. پس از هفته‌ای به نزد افراسیاب بازگشت و سخن او را به وصف سیاوش گرد کشاند و از شکوه آن‌جا خصوصاً کاخ فرنگیس شمه‌ای بیان نمود. پس از مدتی افراسیاب گرسیوز را به سیاوش گرد فرستاد و از او خواست در احوال سیاوش دقت نماید و خبر احوال آنان را برایش بیاورد گرسیوز به سیاوش گرد رفت و سیاوش از او استقبال کرد و مجلس بزم آراست. در این هنگام سواری با نامه از سوی جریره به نزد سیاوش آمد و او را از متولد شدن پسری از او که نامش را فرود نهاده بودند، خبر داد. سیاوش شادمان شد و فرستاده را درم و دینار فراوان بخشید. پس سیاوش به‌همراه گرسیوز به کاخ فرنگیس رفتند. گرسیوز از دیدن آن همه شکوه و جلال حس حسادت در وجودش به جوش آمد و با خود گفت اگر سالی چند بگذرد، شک نیست خرد و بزرگ به سیاوش خواهد گرایید و او با هنر و سپاه و خواسته بسیار به مقامی خواهد رسید که کس را به کس نخواهد شمرد. روز دیگر به میدان چوگان رفتند. ایرانیان گوی از تورانیان ربودند و این مسأله موجب شادی سیاوش و رنجش خاطر گرسیوز گردید.
پس به تیراندازی روی آوردند و سیاوش هنرنمایی کرد و تیر از پنج زره بر هم نهاد، گذرانید، پس به نوک نیزه پنج زره را دربر گرفت و به مسافتی دور افکند. در میدان کشتی نیز سیاوش دمور و گروی زره را که از جانب گرسیوز بودند شکست داد و بر زمین افکند. گرسیوز در ظاهر خرسندی بخرد را نشان داد اما در باطن از سیاوش خشمگین شده بود. سپس از میدان به مجلس بزم آمدند و هفته‌ای را به شادخواری گذرانیدند.
گرسیوز با نامه سیاوش به نزد افراسیاب بازگشت. افراسیاب از دیدن او و نامه سیاوش بسیار شاد شد. روز بعد گرسیوز به نزد افراسیاب رفت و به بدگویی از سیاوش نشست و گفت: با گنج و خواسته (که بدو داده‌ای، لشکری آراسته است و مکاتبه با دور و نزدیک آغاز کرده است و دیری نخواهد گذشت که کشور را بر تو بشوراند و خاندان ما را براندازد.
افراسیاب نگران گشت و گفت باید او به نزد خود فرا خوانم تا از نزدیک حقیقت حال را دریابم. گرسیوز گفت اگر به او نامه‌ نویسی و از او خواهی که نزد تو بیاید مطمئنا او با سپاه خواهد آمد. افراسیاب بدو گفت: چاره آن است که تو خود نامه را به نزد او بری و دل او را نرم کنی و او را به بهانه شکار به بیرون ببری و به این‌جا آوری. گرسیوز با نامه به نزد سیاوش رفت و وقتی به نزدیکی شهر رسید، کسی به نزد سیاوش فرستاد و در پیغامی از او استقبال کرد. گرسیوز نامه را به سیاوش داد و گفت شاه تو را به دربار خواسته است، اما تنها و بی‌سپاه به نزد او مرو زیرا از تو خشمگین است و قصد کشتن تو را دارد. باید سواران جنگی، فراخوانی و خود با لباس رزم به نزد او روی. البته من خود در بازگشت سعی می‌کنم دل او را به تو نرم کنم. اگر موفق شدم یا نشدم او را از قصد خود منصرف کنم، در پیغامی خبرش را به تو خواهم رساند. سیاوش از او سپاسگذاری نمود. پس خود به نزد افراسیاب رفت و بدو گفت سیاوش چنان به خود مغرور گشته است که حتی به استقبال من نیامد و با سپاه نزد تو خواهد آمد. اکنون باید چاره‌ای بیندیشیم. افراسیاب از سخنان او در خشم شد و دستور داد سپاهیان آماده جنگ با سیاوش شوند. گرسیوز نیز به سیاوش پیام داد که نتوانستم افراسیاب را از نبرد با تو و قصد کشتن تو منصرف کنم و اکنون با لشکری آراسته به نزد تو می‌آید تو نیز با سپاه به مقابله بیا. سیاوش از این پیام آشفته شد و شب هنگام در خواب دید که او را نزد افراسیاب سر از تن جدا کردند. از وحشت آن خواب از جا بجست و خواب خود را برای فرنگیس تعریف کرد. او را اندرز داد که از فرزندی که در شکم دارد، مراقبت کند تا به حد مردی رسد. سواری از ایران به توران خواهم آمد و شما را به ایران خواهد برد. پسر بر تخت شاهی خواهد نشست و انتقام ما را از افراسیاب خواهد گرفت و سفارش کرد که بهزاد اسب خاص او را رها کند تا هنگام رفتن به ایران مرکب فرزندش باشد. سیاوش بامداد با لشکری نزد افراسیاب به راه افتاد و چنان‌که گرسیوز گفته بود زیر لباس خود زره پوشید. در میان راه به شاه توران رسید. گرسیوز گفت با لشکر و زره و سلاح به نزد تو آمده است. سیاوش آن زمان دریافت که این‌ها همه نیرنگ گرسیوز است و بر او بانگ زد که ‌ای بدنهاد همه این حیله‌ها و تزویر‌ها از توست.
گرسیوز گفت اگر قصد جنگ نداری چرا در زیر لباس زره به تن داری؟ سیاوش گفت به سفارش تو با سپاه، مسلح آمدم و گرنه قصد جنگ ندارم. گرسیوز او را متهم به دروغگویی کرد ایرانیان به سیاوش گفتند: این‌گونه خود را بیهوده به کشتن می‌دهیم، اجازه بده تا با ایشان نبرد کنیم. سیاوش بدان‌ها اجازه نداد. پس به دستور افراسیاب سیاوش را گرفتند و طشتی نهادند. گروی زره که کینه او را در دل داشت خنجر کشید تا سر او را از تن جدا سازد. پیلسم برادر پیران نزد افراسیاب آمد و او را از عواقب ریختن خون سیاوش و انتقام ایرانیان ترساند. اما گرسیوز جلو آمد و افراسیاب را به کشتن سیاوش تشویق کرد. گفتار گرسیوز در شاه توران اثر کرد و دستور داد سیاوش را بکشند و فرنگیس را که لابه و گریه و زاری می‌کرد، دستور داد از جلویش دور سازند. پس گروی زره به یاری دمور سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش بر زمنی گیاهی روئید که خون سیاوشان نامیدنش. بدین ترتیب زندگی سراسر درد سیاوش در کمال پاکی و معصومیت در دیار غربت به پایان رسید.
۳ـ۲ـ موضوع
بی‌خردی فاجعه می‌آفریند. بی‌خردی کیکاووس، سیاوش را آواره دیار غربت می‌کند و زندگی او را غم‌انگیزترین و دردناکترین داستان‌ها می‌سازد.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...