بایستی روشن کند که چگونه زنان شاغل دارای فرزند می‌توانند هم از موقعیت برای افزایش سطح اطلاعات خود استفاده کنند و هم روش تربیتی نوینی را ابداع نمایند که اگر بهتر از شیوه‌های تربیتی موجود نیست دست کم در حد آن است. «کونیگ» به روابط گروهی خانوادگی کمتر از رشد فردی و برابری اعضا خانواده توجه می‌کند. به اعتقاد او متوقف ماندن رشد فکری زن در زندگی خانوادگی ، بحرانی را به وجود می‌آورد که توافق و تفاهم زندگی مشترک زناشویی را بعد از سالها دچار مخاطره می‌کند و آن را به طلاق منجر می‌سازد. (نعمت پورقمی،۱۳۸۰: ۷۴)

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

به زعم «کونیگ» ، راه حل این بحران است، که زن بعد از اینکه آخرین فرزند از خانواده پدری بیرون رفت ، برای خود شغلی بیابد تا به این وسیله خلاء فکری و عقب ماندگی فرهنگی خود را که معلول در خانه ماندن است را مجدداً پر کند. به نظر او انگیزه اصلی حفظ زندگی مشترک «زناشویی» است نه برابر فردی. به عبارت دیگر هدف «کونیگ» از اینکه می‌گوید «زن بایستی به جستجوی کار بیرون از خانه بپردازد.» این نیست که زن از حیث رشد فکری با شوهرش هم طراز و همسان شود، بلکه فقط نگرانی وی از این است که مبادا، تباین فکری و اختلاف سطح اندیشه وی با همسرش موجب از هم گسیختگی خانواده شود. به هر حال می‌بینیم که ارجحیت مناسبات گروهی هنوز به قوت خود باقی است. در بیان دیگری از «کونیگ» شاهدیم که می‌نویسد «داشتن شغل مناسب و بر اساس تخصص برای زنان قبل از ازدواج بسیار شایسته است، چه تنها زنان شاغل قادرند برای فرزندان خود تربیتی متناسب با زندگی شغلیشان به ارمغان بیاورند ، صرف نظر از کنار گذاشتن آگاهانه شغل بعد از ازدواج یا دست کم بعد از صاحب فرزند شدن که خود موجب اختلالاتی در زندگی زن می‌شود، وابستگی شدیدتر زنان غیر شاغل دارای کودکمان متعدد به همسرانشان ، توقف رشد فکری آنها به علت جدا شدن از جامعه و ماندن در خانه به ندرت می‌تواند روند اجتماعی کردن منسجمی در مقایسه با قلمرو بیرونی خانوادگی به وجود آورد.» (بیک زاده ،‌۱۳۸۱: ۶۵)
در هر حال آنچه از عقاید «کونیگ» بر می‌آید این است که توزیع قدرت در خانواده بسته به نحوه تقسیم کار بین زن و مرد است. شرکت فعالانه زن در تأمین و حفظ حیات اقتصادی خانواده همیشه باعث تجدید قدرت و سلطه مرد بوده است. جدایی نقش زن و مرد از یکدیگر باعث به وجود آوردن قلمروهای مستقل و جداگانه‌ای شده است. هر فرد در حیطه خود مستقل بوده و به تبع استقلال حوزه اقتدار صاحب قدرت است. از این رو ، سلطه در خانواده امری مشروع و قانونی است.
امروزه سلطه پدر یا والدین بر فرزندان، به دلیل حفظ تمامیت گروه یا نظام نیست. بلکه زیردست بودن فرزندان، معلول نیازمندیهای آنان به کمک ضعیف بودنشان است.
بعد از اینکه پدر شاهی (قدیم) یعنی شکل ساخت نامتعادل و قدرت بیش از حد اجداد پدری که خود معلول دگرگونیهای خاص اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی بود از صحنه کنار رفت. زندگی سالم خانوادگی امکان‌پذیر شد و این مسئله همیشه با تقابل حق و تکلیف همراه است. توأم بودن حق و تکلیف با هم زمانی میسر است که هر دو متعلق به یک موضوع باشد. این امر همچنین مستلزم برقراری برابری بین اعضای خانواده به خصوص برقراری مساوات بین زن و مرد است و در آن اختلاف قاطع جنسیت مردود است. اختلاف در نقش و به خصوص عهده‌دار بودن نقش نان‌آوری به وسیله مرد نه تنها موجب مظلوم واقع شدن زن ، تقریباً در تمام جوامع شده است. بلکه سبب شده تا زن در این جوامع موقعیت پایین‌تری نسبت به مرد داشته باشد. در اتخاذ تصمیم در زندگی خانوادگی و بهره‌مندی از حقوق شناخته شده فردی و اجتماعی محروم و همیشه بعد از مرد قرار گیرد.

۲-۸-۳-۳- هلموت شلسکی

«شلسکی» از جمله نظریه‌‌پردازان جامعه‌شناسی خانواده است. او خانواده را به عنوان یک نهاد اجتماعی و به منزله «تنها باقی مانده ثبات اجتماعی» می‌بیند. زیرا تمام نهادهای اجتماعی مثل کارخانه که محصول آگاهانه و حساب شده بشرند و «شلسکی» آنها را عوامل بحران‌زا می‌داند، به همین علت از جرگه عوامل تثبیت کننده جامعه خارج می‌شوند. به اعتقاد «شلسکی» وظیفه جامعه‌شناسی «تقویت تشکیل گروه های کوچک و مناسبات خصوصی انسان‌هاست …» و یا به بیان دقیق‌تر ، بازسازی و قوام بخشیدن به خانواده ‌است. (بیک زاده ،‌۱۳۸۱: ۶۵)
نظریه جامعه‌شناسی خانواده «شلسکی» بر اساس تجارب جامعه آلمان طرح شده است. جامعه‌ای که در زمان او ، به تازگی جنگ جهانی دوم را با شکست پشت سر گذاشته و دچار دگرگونیها و نابسامانیهای عظیم اقتصادی بود و پویایی و تحرک بالای اجتماعی آن با تأمین امنیت افراد در هماهنگی نبود.
«شلسکی» با توجه به این امر به انتقاد از تأخر فرهنگی[۳] می‌پردازد. پیروان تأخر فرهنگی معتقدند که خانواده چه به عنوان یک نهاد ، چه در رابطه با میزان آگاهی و شکل ظاهری و نقشهایی که افراد در خانواده بر عهده دارند نسبت به پیشرفت جامعه دارای تأخر فرهنگی است.
مثلاً در جوامع صنعتی ، خانواده چه به صورت یک نهاد و چه در ابعاد ایدئولوژیکی هنوز ساختار پدرسالاری خود را حفظ کرده است که این خود به معنای تأخر فرهنگی است.
اما «شلسکی» مشخصاً نه تنها خانواده را نسبت به دگرگونیهای اجتماعی در حالت تأخر نمی‌بیند، بلکه آن را به عنوان تنها باقی مانده ثبات اجتماعی و حتی خانواده را با وجود تمام بحرانهای آن ، پیشاهنگ نیز می‌داند ، و اعتقاد دارد که خانواده نباید خود را با دگرگونیها انطباق دهد، بلکه بر عکس شرایط مادی ـ اقتصادی باید خود را با خانواده انطباق دهند. به طور کلی دیدگاه «شلسکی» درباره خانواده را می‌توان این گونه جمع‌بندی کرد ، «انسان ، عامل فعال تاریخ نبوده ، بلکه فاعل فعال تاریخ نهادها یا ایده‌های سیاسی است. ساخت نهادها نیز بر اساس قدرت طلبی ، فرودستی و سلسله مراتب استوار است. از آنجا که سلطه‌جویی و زور از طبیعت انسانی ناشی می‌گردد، هرگونه تغییرآگاهانه مناسبات اجتماعی و یا به عبارت دیگر تغییر مناسبات سلطه جویانه و خلق یک نوع زندگی مشترک که تا حد زیادی بر اساس حق تعیین سرنوشت به وسیله خود اعضاء مبتنی باشد ، غیر ممکن است».
به نظر شلسکی انسانها حتی اگر بتوانند با نهادهای دیگر اجتماعی همکاری کنند باز هم قادر نیستند مناسبات اجتماعی را مناسب زندگی اجتماعی خود نمایند.
در مقابل جبر حاکم و قوانین دنیای بیرون از خانواده (جامعه) انسان، به صورت موجودی منفعل قرار می‌گیرد، که تنها راه رهایی برای او تحکیم مناسبات خانوادگی است.
«شلسکی» معتقد است هر چند که در درون خانواده احتمال ظلم و ستم وجود دارد، اما کلیه تلاش اعضاء باید صرف ثبات و استحکام این نهاد گردد. او «سلطه طبیعی» موجود در خانواده را نیز در مقابل سلطه انتزاعی موجود در جامعه قرار می‌دهد، به خصوص که از دید او و رشد و توسعه طبیعی از عوامل تعیین کننده موجودیت خانواده است. از دید «شلسکی» وجود سلطه طبیعی (مرد) در خانواده ضروری است، زیرا از آنجا که خانواده دارای ساختی طبیعی می‌باشد. پس وجود سلطه طبیعی مرد در خانواده ضامن حفظ کارکردهای سنتی خانواده و اعمال حاکمیت است.(اعزازی، ۱۳۷۶ : ۸۷)
از نظر «شلسکی» تماس و برقراری ارتباط توسط زن با جهان بیرون از خانه ، امنیت و موجودیت خانواده را که به وجود آورنده زیربنای معنوی رفتار است را از هم می‌پاشد و باعث ایجاد نابسامانی هایی در روابط اجتماعی و روابط میان اعضای خانواده می‌شود. و از این طریق کارآیی منحصر به فرد خانواده را که تربیت فرزندان در محیطی سرشار از اعتماد و مراقبت است در معرض مخاطره قرار می‌دهد و حفظ این نهاد به منزله قلمروی از زندگی خصوصی در مقابل دنیای بیرونی کار نیز در معرض خطر قرار می‌گیرد. تأکید «شلسکی» به طور مشخص بر روی «هماهنگی مناسبات خانوادگی» و قرار دادن آن در برابر تصور نامناسب جهان بیرون از خانواده (محیط کار و جامعه در کل خود) است.
تأکید «شلسکی» به حفظ آنچه در درون مناسبات خانوادگی وجود دارد از نظریه او در رابطه با کارکرد سنت مشخص می‌شود. طبق نظر او کارکرد سنت و اعمال حاکمیت خانواده این است که انسان را از عواقبت و سوء ناشی از اتکای به نفس بیش از حد و تصمیم‌گیریهای خود سرانه نجات می‌دهد.
درک خانواده به منزله یک نهاد بر اساس نظر «شلسکی» به تأکید بر ساخت عینی و غیرضروری آن منجر می‌شود. مثل وضع برابری زن با مرد و توجیه پذیرش سلطه طبیعی و نهادگرا شده در خانواده که بر این اصل استوار است که هرگونه تزلزل در هنجارهای جنسی ، سستی بنیانهای فرهنگی را در پی خواهد داشت. «شلسکی» می‌گوید هرگونه دخل و تصرفی در سنتها و تقسیم قدرت در خانواده، به کاهش ثبات می‌ انجامد. به همین دلیل به زغم او می‌بایستی تمام رفتارهای سنتی به خاطر حفظ نهادها از جمله نهاد خانواده محفوظ باشند. اما طبیعی جلوه دادن مناسبات سلطه‌جویانه درون خانواده ، دلیلی بر این مدعاست که شلسکی هم مانند سایر نظریه‌پردازان (نهادگرا) بر این عقیده است که نهادهایی که با ویژگیهایی از قبیل سلطه و زور مشخص می‌گردند از ضروریات زندگی انسانی و جزء لاینفک آن محسوب می‌شوند. طرفداری صریح شلسکی از زور و لزوم آن برای زندگی اجتماعی را می‌توان از موضع‌گیری مخالف او در مقابل تلاش برابری طلبانه زنان مشاهده کرد. وی در برابر جنبشهای آزادیخواه زنان دیدگاهی مخالف داشت زیرا برای او در خانواده فرد، به عنوان فردیت مطرح نیست.(روزن باوم، ۱۳۶۹: ۴۱)

۲-۸-۳-۴- فردریک انگلس

در آثار و نظرات انگلس ، مدتها پیش از آن که نظریه‌پردازان و جامعه‌شناسان به بحث و بررسی پیرامون جامعه‌شناسی خانواده بپردازند ؛ به تعارضات و مسایل درون خانواده اشاره شده است. امروزه این اعتقاد وجود دارد که نظرات انگلس ، در رشد و پیدایش جنبشهای آزادی بخش زنان و کسب آزادیهایی برای آنان مؤثر بوده است. انگلس مخصوصاً به سبب تجزیه و تحلیلی که از خانواده تک همسری و روابط آن با مالکیت خصوصی به عمل آورد شهرت بسیار دارد.(میشل آندره، ۸۰ : ۲۵)
انگلس ، تکامل خانواده را با تکامل جامعه و مخصوصاً با پیدایش مالکیت خصوصی در برابر مالکیت جمعی همراه می‌دید. گذر از چند همسری به تک همسری و پدرسالاری ، پیشرفت مهمی بود که باعث غلبه بر طبیعت و افزایش دارایی شد. زیرا به تدریج بشر توانست تا حدودی بر محیط طبیعی خود تسلط یابد و این امر در اثر رام کردن حیوانات و دامپروری به وجود آمد. مردم که با تقسیم کار میان زن و مرد، مسئول تهیه تغذیه مواد گوشتی از راه شکارهای اتفاقی بود، از مرد شکارچی به مرد دامپرور تغییر جهت داد و به تدریج دارای گله‌ای شد که در مالکیت خصوصی او قرار داشت، در این شکل با جدایی از همسر ، گله نیز مانند وسایل شخصی و خصوصی مرد تلقی شده و او گله را با خود از قبیل خارج می‌کرد. اما در ازدواجها هنوز حق مادری غالب بود، یعنی پدران هیچ حقی نسبت به فرزند خود نداشته و در نتیجه گله را نیز نمی‌توانستند برای فرزندان خود به ارث بگذارند. در این ازدواج تنها مادر مشخص بود و پدر به صورت نامشخص مطرح شد. مرد به علت دارا بودن موقعیت برتر در خانواده (مالک گله) قادر شد که قوانین ارثی را بر هم زده و تبار مردانه و حق ارث پدری را بر تبار زنانه و حق ارث مادری غالب سازد. انگلس از این دگرگونی به عنوان «شکست جهانی ـ تاریخی جنس مونث» نام می‌برد. مرد نه تنها در ازدواج تک همسری ، زن را به خانه خود برد، بلکه هدایت درون خانه را نیز به عهده گرفت. زن را بی‌مقدار و تبدیل به مستخدم کرد، برده‌ای برای رفع شهوات خود و وسیله‌ای برای تولید فرزند. زیرا هدف واقعی ازدواج تک همسری تولید فرزندان با پدر مشخص بود. (گیدنز، ۸۱ :۱۲۱)
با افزایش ثروت اجتماعی ، تکامل تقسیم کار ، احتیاج به نیروی کاری نیز به وجود آمد و اقتدار پدری برای خود بردگانی نیز ترتیب داد. «انگلس» به گفتاری از «مارکس» اشاره می‌کند که : «خانواده نوین در هسته خود نه تنها دارای ویژگی‌های برده‌داری بلکه سرواژ نیز می‌باشد، زیرا این خانواده از همان ابتدا وابسته به خدمات در کشاورزی بود، خانواده به صورت مینیاتور دارای تمام تعارضها در خود می‌باشد، که بعدها به صورت گسترده در جامعه و در دولت پدیدار شدند.» انگلس معتقد است : «تنزل مقام زن به خود مردان هم بازگشت و آنان را نیز تنزل داد تا اینکه آنها را بر گرداب انحراف پسربازی افکند»( اعزازی : همان ، ۸۱). به اعتقاد «انگلس» تنها عامل ازدواج تک همسری ، مالکیت مرد در خانواده و تولید فرزندان که اکنون به مرد تعلق داشتند و به عنوان ورثه ثروت او در نظر گرفته می‌شدند بود. در واقع تک همسری نشانگر پیروزی کامل مالکیت خصوصی بر مالکیت جمعی ، طبیعی و ابتدایی بود. و به نوعی صحه‌گذاران بر برتری و حاکمیت قدرت مرد بر زن در ساختار روابط در خانواده محسوب می‌شد و از اینجا بود که به تعبیر «انگلس» اولین تضاد طبقاتی در جوامع به وجود آمد.
از سویی دیگر به اعتقاد «انگلس» ، گسترش سرمایه‌داری همراه با چهره‌های ویژه‌ای در زندگی خانوادگی ، برای جداسازی خانه از محل کار به شدت بر پایگاه زنان در جامعه اثر گذاشته است. زنان کارگر مزدبگیر مانند اقلیتهای نژادی ، به فعالیت در شرایط کاری پست و حقیر گرایش دارند. انگلس در اثر خود پیدایش «خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» تلاش منظم و سیستماتیکی برای تشریح سرسپرده کردن زنان در نظام سرمایه‌داری انجام داده است. همانطور که گفته شد او بر این باور است که شکلهای نخستین جامعه انسانی از نوع «مادر سالاری» بوده است و چیرگی مرد و نهادهای خانوادگی «پدر سالاری» محصول تاریخ است. گسترش پدر سالاری به دلیل نیازمندی مرد است که در پی نگهداری و محافظت از منافع ناشی از دارایی‌های تازه به دست آورده خود بوده است. از همین رو در اندیشه «انگلس» ، چیرگی مرد به طور مستقیم در ارتباط با طبقه اجتماعی وی تشریح شده است. از آنجایی که پدرسالاری برآیند چیرگی طبقاتی است، بنا به دلایل «انگلس» با تسلط سوسیالیسم بر سرمایه‌داری ، یعنی فرا رسیدن جامعه‌ای طبقه ناپدید خواهد شد.(گیدنز، ۸۱ :۱۲۳)
بنابراین می‌توان گفت از نظر انگلس تمایز یافتن نقشها بر اساس جنسیت و به دنبال آن قطبی و تک محوری شدن قدرت و حاکمیت در خانواده بازتاب دیگری از تحویل مالکیت خصوصی است. در این سیر زنان نیز همچون کالاهایی که می‌توانند به ملکیت مردان در آیند محسوب می‌شوند به عبارت دیگر سلطه مرد بر زن نمایشی از سلطه حاکم بر محکوم یا مالک بر مملوک است که در حقیقت نمایشی از کنترل و قدرت مردان بر منابع اقتصادی و مادی طبیعت و ابزار کار و تولید است. یعنی هر چه قدرت اقتصادی و تسلط و کنترل او بر منابع مادی بیشتر باشد سلطه او بر زن در محیط خانواده و جامعه بیشتر خواهد شد و از آنجایی که در جامعه همواره روابط مختلفی میان مالک و مملوک و حاکم و محکوم وجود دارد و شکل کنترل بر نیروهای اقتصادی در طبقات اجتماعی مختلف ، با یکدیگر تفاوت می‌کند شاهد بود که روابط قدرت در خانواده در طبقات مختلف و نیز جایگاه زن در سلسله مراتب قدرت در خانواده، صور و اشکال متفاوتی داشته باشد. این انگاره یعنی رابطه تسلط مرد بر منابع اقتصادی و دارا بودن منبع درآمد با قدرت و تسلط وی در خانواده در بخش میدانی پژوهش فوق در ارتباط با زنان و موقعیت آنها در خانواده سنجیده شده است. به عبارت دیگر اگر زن از منبع درآمد ، شغل و نیز دارایی مختص به خود بهره‌مند باشد توازن قدرت در خانواده چه شکلی خواهد داشت و چه تغییراتی در هر قدرت در خانواده به وجود خواهد آورد». (اعزازی ،۱۳۸۰: ۴۱)

۲-۸-۳-۵- ماکس هورکهایمر

«هورکهایمر» در آلمان تحقیقات عمده‌ای در زمینه اقتدار و خانواده انجام داده است. تفکر ضداقتداری که «هورکهایم» و نیز «ویلهلم رایش» مطرح کردند، سعی در به عقب راندن اقتدار دولتی از محدوده‌های زندگی مخصوصاً از محدوده آموزش و پرورش رسمی داشت. آنها در خانواده نیز اقتدار پدری را به عنوان عاملی در نظر گرفتند که در جهت حفظ اقتدار دولت عمل می‌کرد. انتقاد این افراد با نفس اقتدار نبود، بلکه آنها معتقد بودند که با تغییر روابط اجتماعی ، اشکال اقتدار نیز تغییر یافته‌اند و شکل قدیمی اقتدار خانوادگی مناسب پدرسالار دوران قبل بود. از آنجا که روابط اجتماعی دوران قبل از میان رفته‌اند، اقتدار پدرسالار در حال حاضر نه تنها مثبت نبوده، بلکه نتایج منفی نیز به بار خواهد آمد.
«هورکهایمر» معتقد است که «اقتدار یک مقوله مرکزی در تاریخ می‌باشد.» و از میان تمام نهادهای اجتماعی که فرد را برای پذیرش اقتدار (حکومتی) آماده می‌سازد، خانواده نقش اول را دارد زیرا خانواده به عنوان یکی از مهم‌ترین قدرتهای تربیتی از باز تولید و شخصیت انسانها مراقبت می‌کند و این عمل را همان گونه انجام می‌دهد که زندگی اجتماعی ، آن را درخواست می‌کند. افراد از طریق خانواده ، قابلیت قبول رفتارهای اقتداری که موجودیت جامعه بورژوازی به آن وابسته است را کسب می‌کنند.
«هورکهایمر» مقاله‌ای تحت عنوان «اقتدار و خانواده در دوران معاصر» نوشت و در آن به این نکته اشاره کرد که هر چند در دوران قبل ، پدر خانواده به علت مالکیت بر منابع اقتصادی و اموال خانواده دارای قدرتی بود، اما در اثر دگرگونیهای اقتصادی و تغییرات اجتماعی و از میان رفتن خانواده به عنوان یک واحد تولید اقتصادی ، به پدری حقوق‌بگیر و وابسته به کارفرما تبدیل شده است. به این ترتیب اقتدار پدری که در دوران طولانی شرط ضروری بقای جامعه بود، بی‌معنا شد. اما در جوامع صنعتی هنوز بر آرمان پدر مقتدر در خانواده تأکید می‌کردند او معتقد بود که تأکید بر اقتدار در زمانی که از لحاظ اجتماعی ضرورت آن وجود ندارد، مشکل‌ساز خواهد بود. به عبارت دیگر هورکهایمر بر این نکته تأکید داشت که روابط و آرمانهای درون خانواده باید خود را با شکل جدید رشد صنعت و دگرگونی نظامهای اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی همپا سازند. «هر اندازه که از اهمیت خانواده به عنوان یک واحد اساسی اقتصادی ، بیشتر کاسته می‌شود، تأکید جامعه بر روی حفظ بر روی حفظ شکل سنتی آن بیشتر می‌گردد. و در این میان بخصوص زنان، بیشتر از مردان صدمه می‌بینند ، زیرا نه تنها باید خود را با نقش نان‌آور ، در جهان مردان منطبق سازند، بلکه مجبور به ارائه نقشهای سنتی زن خانه‌دار نیز هستند».(اعزازی ،۱۳۸۱ :۲۹)
«هورکهایمر» مخصوصاً بر تأثیر روابط اقتداری درون خانواده در شکل‌گیری شخصیت کودکان در آینده تأکید می‌کرد. به اعتقاد او واقعیت اجتماعی پدر در جوامع توسعه یافته امروزی دیگر همراه با اقتدار نیست. با کاهش کارکردهای خانواده و ایفای برخی از نقشها و کارکردهایی که در دوران گذشته خانواده بر عهده خانواده بود، توسط نهادهایی چون آموزش و پرورش دیگر پدر نمی‌تواند اقتدار گذشته خود را در خانواده دارا باشد. و به این ترتیب فرزندان (پسران به اشاره هورکهایمر) در سنین نوجوانی متوجه خواهند شد، پدر مقتدر خانواده در جامعه خود فردی مطیع و فرمانبردار است. اما از آنجا که نوجوان به وجود اقتدار انس گرفته است در جامعه افراد مقتدر را جست و جو می‌کند. کودک از طریق خانواده و روابط قدرت درون آن اطاعت و سر فرود آوردن در برابر اقتدار را فرا می‌گیرد. بنابراین نه تنها روابط احساسی او با پدر دچار دگرگونی می‌شود، بلکه در روابط با مادر نیز به زودی درک می‌کند با وجود آنکه تبلیغ زیادی برای نقش مادر و مادری می‌شود، اما جامعه اصولاً به زنان نقش پست‌تر و حقیرتر از مردان می‌دهد. بنابراین هورکهایمر نیز به نوعی به لزوم دگرگونی در ساختار روابط میان زن و مرد در خانواده تأکید و تصریح دارد. نظام نامنسجم ، ناهمگون و نابرابر روابط قدرت در میان اعضای خانواده و نیز وجود شکل قدیمی سلسله مراتب قدرت که در آن مرد حاکم مطلق خانواده و تصمیم گیرنده اصلی در مسایل و موضوعات خانوادگی بود، سبب ایجاد شک و تردید نسب به وضع موجود (به قول هورکهایمر) در فرزندان می‌شود و این امر خود باعث بروز اختلال در نحوه تربیت و آموزش و پرورش آنها شده و چگونگی حضورشان را در عرصه زندگی اجتماعی دشوار خواهد ساخت. ( اعزازی ، همان منبع : ۸۴-۸۰)
به عبارت دیگر اگر همزمان با رشد و گسترش صنایع و فن‌آوری ، حاکمیت ارزشها و اندیشه‌های اجتماعی نوین و مناسبات تغییر یافته در جامعه ، زنان تلاشی برای همراهی با این تغییرات و دگرگونیها نکنند، همچنان باید در عرصه‌های زندگی جمعی و خانوادگی حضوری بعد از مردان داشته باشند. بدیهی است که شروع تغییر در پایگاه اجتماعی زنان در جامعه می‌تواند از خانواده که به عنوان یک واقعیت تاریخی همیشه زنده و پویا وجود داشته است، باشد. اگر زنان بتوانند با توسل به آنچه در جامعه امروزی به قول «الوین تافلر» ابزار قدرت محسوب می‌شود، یعنی نیروی فکر و اندیشه جایگاه و موقعیت مطلوب خویش را در خانواده بازسازی نموده و بیابند، قادرند در جامعه نیز گامهای مؤثری برای بهبود شرایط و تغییر وضع خویش بردارند.(اعزازی، همان)

۲-۸-۳-۶- نظریه فمینیستی

نظریه فمینیستی به تجربه زنان و اهمیت جنسیت به عنوان مؤلفه ای از ساختار اجتماعی توجه دارد . این نظریه بر این باور است که زنان و مردان برابرند و باید با حقوق یکسانی ارزیابی شوند . براساس این نظریه کندال عنوان می دارد : « ما در یک نظام پدر سالار که مردان بر زنان تسلط دارند زندگی می کنیم که در آن به جنس مرد بیش از جنس زن بها داده میشود و چنین فرض می کند که جنسیت از نظر اجتماعی پدید می آید نه از طریق ژنتیکی . این تغییر برای مردم ضروری است تا توان انسانی خود را بدون محدودیت جنس بالا ببرند.»
نظریه فمینیستی بر این باوراست که خاستگاه نابرابری جنسی نابرابری قدرت مردان بر زنان در جامعه سرمایه داری است. نابرابری جنسی کارکرد استثمار زنان توسط شوهران و پدران را در پی دارد آنها اشاره می کنند که زنان همانند کالا هستند که می توان چون پول و زمین مالک آنان شد. (ستوده، ۱۳۸۸ :۱۴۶) در واقع این نظریه بر این امر توجه دارد که زنان به وسیله پدرسالاری و سرمایه داری استثمار می شوند زیرا بسیار از زنان نسبتا منابع اقتصادی و شغل با مزد کم دارند وجرایمی مانند روسپیگری و دزدی از مغازه ها ،‌وسیله ای می شود برای رسیدن به پول یا به دست آوردن مشتری.
فمینیست های لیبرالی ، کژ رفتاری و جرم زنان را به عنوان واکنشی عقلی به تجربه های تبعیض جنسی درکار ازدواج و روابط بین فردی تبیین می کند. ممکن است بعضی از جرایم زنان ناشی از بی سوادی، فقدان فرصتهای شغلی و انتظارات کلیشه ای آنان باشد. برخی از فمینیست ها چنین استدلال می کنند که زیردست بودن زنان تنهاپس از جایگزینی نظام پدرسالاری به نظامی برابر طلب پایان خواهد یافت.(ستوده ،۱۳۸۸: ۱۴۶)
نظریه های مورد مطالعه در یک نگاه

ابعاد مورد مطالعه نظریه نظریه پرداز هدف خلاصه نظریه
جنبه زیستی تفاوت جنسیت مگی هام تفاوت زن و مرد بالا بودن نیروی بدنی مرد شرایط ایجاد خشونت بر علیه زنان را فراهم آورده است.
موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...