حکایت نهم: دیوانه‌ی خردمند
نقل کرده‌اند که: در زمان خلیفه منصور، مردی با خود قرار گذاشته بود تا با صد نفر مشورت نکند، زن نگیرد. با نودونه نفر مشورت کرد. یک شب با خود گفت: اوّل صبح، هر کسی را که ببینم، با او مشورت می‌کنم. وقتی صبح شد، دیوانه‌ای دید که سوار نی شده بود و کودکان پشت سر او می‌دویدند. مرد ناراحت شد و گفت: چگونه با او مشورت کنم، دیوانه که عاقل نیست که سخن عاقلانه بگوید، امّا از روی ناچاری از او سؤال کرد و گفت: ای دیوانه! چگونه زنی را برای خود خواستگاری کنم؟ گفت: «زنان سه گونه‌اند: یکی برای تو و به سود توست نه بر علیه تو!؛ و یکی نه برای توست و نه بر علیه توست؛ و یکی نه برای توست، ولی بر علیه تو است! مواظب باش تا اسب من تو را لگد نزند». گفت و رفت. پشت سرش دویدم و گفتم: «این سخن عاقلان است نه دیوانگان! معنی سخن را آشکار کن». دیوانه گفت: «زنی که برای توست، زنی است که باکره باشد و قبل از تو کسی او را ندیده باشد و مهر تو در دلش باشد، امّا آن زن که نه برای تو و نه بر علیه تو هست، آن است که شوهر دیگری داشته و دلش با شوهر اوّل است و آنکه نه برای تو، ولی بر علیه تو است، زنی است که از شوهر دیگرش فرزندی دارد و همیشه سرگرم فرزندش است و هرچه تو داری برای فرزندش مصرف می‌کند و اگر سختی پیش بیاید، می‌گوید از بدشانسی من بود که دچار تو شدم». گفت و رفت. از او پرسیدم: چرا خود را به شکل دیوانه ساخته‌ای؟ گفت: خلیفه منصور، دادستانی بغداد را به من داد و من و سه نفر دیگر بودیم، یکی ابوحنیفه که گفت: من لایق قضاوت نیستم. به من چون اصرار و پافشاری کردند، به آن‌ها گفتم: اگر راست می‌گویم، دست از سر من بردارید و اگر دروغ گفتم، پس دروغگو لایق قضاوت کردن نیست. پس خودم را دیوانه نشان دادم تا از این تکلیف معاف شوم، از ترس آنکه مبادا حکمی دهم که رضای خداوند در آن نباشد! من تعجّب کردم و رفتم.

( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

حکایت دهم: کیاست زن بَزّاز
دلّه‌ی محتال، زنی پر مکر و حیله بود که با همه‌ی وقاحت و فصاحتش، از زن بزّاز کم آورد. روزی در بازار می‌گذشت، بزّازی با غلام خودش می‌گفت: به خانه برو و به بی‌بی بگو: مقنعه‌ی سبزی که خواسته بودی برایت فرستادم. در صندوق دو پارچه‌ی اطلس است که قرمز و سبز است، هر دو تا را بفرست که خریدارش آمده است. دلّه وقتی شنید، یک مقنعه‌ی سبز خرید و با عجله دنبال غلام رفت و به غلام گفت: با من بیا تا بهای لباس را بدهم و صبر کن تا پول آن را بیاورم. آنگاه به خانه‌ی بزّاز رفت و مقنعه را به زنش داد و گفت: شوهرت می‌گوید: دیشب مقنعه‌ی سبز خواسته بودی و گفته این را به تو بدهم و دو اطلس که در صندوق است به من بده تا برایش ببرم. زن بزّاز مقنعه را گرفت و گفت به کسی که نمی‌شناسم، اطلس نمی‌دهم. زن گفت: مقنعه را پس بده، گفت: چیزی که از شوهرم خواسته‌ام را نمی‌توانم پس دهم. وقتی دید مکر و فریب در آن زن فایده‌ای ندارد، مقنعه را گذاشت و رفت و این حکایت تنبیهی است برای افراد دوراندیش تا در نشان‌ها فکر کنند و بیندیشند و پیش هر کسی نگویند تا شرط آن را رعایت کرده باشند.
حکایت یازدهم: کیاست باغبان
نقل کرده‌اند که: چهار نفر از انصاف؛ از جمله دانشمند، علوی، نظامی و بازاری، در باغی رفته بودند و مشغول خوردن میوه بودند. صاحب باغ که مردی زیرک و عاقل بود، دید که میوه‌های بسیاری را اسراف کرده‌اند. با خودش گفت: من تنها هستم و با چهار نفر نمی‌توانم مقابله کنم. پس چاره‌ای اندیشید و به مرد دانشمند گفت: تو مقتدا و پیشوای ما هستی و بر گردن ما حق داری و این سیّد هم از خاندان پیامبر (ص) است و دوستی او بر ما واجب! مرد نظامی هم از جان و مال ما حمایت می‌کند، امّا این مرد بازاری در باغ من چه می‌کند؟ پس گریبان او را گرفت، ضرب شستی نشان داد و دست و پای او را بست. پس رو به نظامی کرد و گفت: من خدمتکار علما و سادات هستم، امّا تو نمی‌دانی که وقتی من مالیات انگور را به سلطان دادم، دیگر هیچ حق بر گردن من ندارد. پس تو به چه دلیل به باغ من آمده‌ای؟ و او را نیز ادب کرد و دست و پایش را بست. بعد از آن به دانشمند گفت: حرمت سادات واجب است، امّا تو که ادّعای علم می‌کنی، نمی‌دانی که بدون اجازه نباید وارد باغ کسی شوید؟ پس این علم تو چه ارزشی دارد؟ و او را گرفت و زد و دست و پایش را بست. سیّد تنها ماند. رو به او کرد و گفت: ای نااهل! آیا تو فکر نکردی که نباید بدون اجازه به باغ من بیایی و مال مرا از بین ببری؟ پیغمبر (ص) کجا گفت که مال امّتِ من بر سادات حلال است؟ پس او را نیز بست و به این وسیله هر چهار نفر را اسیر کرد. پول انگور را از آن‌ها کامل گرفت، در حالی که اگر از اوّل با جسارت با این‌ها جنگ می‌کرد، این چهار نفر بر او مسلّط می‌شدند، اما با زیرکی به مراد خود رسید.
حکایت دوازدهم: سیماب و زر
از معتمدی شنیدم: وقتی از ترکستان به سمت غزنین می‌آمدیم، مردی در میان ما مقدار زیادی جیوه داشت. در بین راه، گذر ما بر جوی‌ها و رودهای آب افتاد. اسب‌ها را با حیله از آن آب‌ها گذراندیم. ناگهان اسب این مرد که با خود جیوه داشت، افتاد و به خاطر سنگ‌های تیزی که در آب بود، مشک پاره شد و جیوه‌ها در آب ریخت و پخش شد و قابل جمع کردن نبود. آن مرد دل از جیوه‌ها کند و همراه ما به غزنین آمد. سپس بار دیگر که به آنجا رفتیم، در همان‌جا منزل کردیم. آن مرد به هوای جیوه‌ها در آب خوب نگاه کرد، چیزی روشن در میان آب دید، دستاری به کمرش بست و در آب رفت و همه‌ی آن جیوه‌ها در یکجا جمع شده بودند. همه را در مشک کرد و آورد. خورده‌های طلا دید که به جیوه‌ها چسبیده بود و آنکوه معدن طلا بود و نزدیک به سیصد دینار به واسطه‌ی جیوه‌ها نصیب آن مرد شد. جیوه‌ها به همان مقدار بود و خاصیّت محبّت طلا و جیوه جز خدای بزرگ کس نداند.
حکایت سیزدهم: زن دانا و کاردان
نقل کرده‌اند که: در عهد سلطان‌محمود، زنی پادشاه ری بود که به او سیّده می‌گفتند و بسیار زیرک و کاردان بود. او زن فخرالدّوله بود و وقتی فخرالدّوله مرد، چون پسرش ناخلف بود، مادرش ری را اداره می‌کرد. وقتی سلطان‌محمود شنید در ری زنی پادشاهی می‌کند، فرستاده‌ای نزد او فرستاد و گفت: باید خطبه و سکّه به نام من کنی و مالیات بپردازی و اگر چنین نکنی به آنجا لشکرکشی می‌کنم و پادشاهی و دولت تو را برمی‌اندازم! زن به فرستاده گفت: به سلطان‌محمود بگو: وقتی فخرالدّوله زنده بود، همیشه با خود فکر می‌کردم مبادا که سلطان‌محمود به دیار ما حمله کند! وقتی فخرالدّوله مرد، به کلّی این اندیشه را از سرم بیرون کردم و گفتم: سلطان‌محمود پادشاهی بزرگ است و می‌داند که به جنگ زنی نباید برود، امّا اکنون حاضرم با تو بجنگم. اگر شکست بخورم، برای من عار نباشد که گریز از چون تو پادشاه بزرگی، عیب نیست، امّا اگر تو شکست بخوری، عیب بزرگی است و برای من افتخار و مردم تو را سرزنش می‌کنند که از زنی شکست خورده است. وقتی این حرف‌ها به گوش سلطان‌محمود رسید، هرگز به عراق فکر نکرد و به کفایت و علم آن زن، شهر از دشمن در امان ماند.
حکایت چهاردهم: اقرار به کفر
نقل کرده‌اند که: حجامه کافری را گرفت و به نزد هارون‌الرّشید آوردند. خلیفه به او گفت: ای دشمن خدا! تو کافر هستی؟ گفت: نه. ای خلیفه! من چطور کافر باشم که تمامی نمازهای واجبم را می‌خوانم و تمام اعمال و عبادات را انجام می‌دهم. هارون گفت: ای بدبخت! می‌زنمت تا اقرار کنی! گفت: ای خلیفه! تو برخلاف سنّت پیامبر (ص) عمل می‌کنی. گفت: چطور؟ گفت: او شمشیر می‌زد تا به مسلمانی اقرار کنیم و تو چوب می‌زنی که به کافری اقرار کنیم! هارون از این سخن تعجّب کرد و او را رها کرد.
حکایت پانزدهم: درشتی و نرمی
نقل کرده‌اند که: روزی مرد عربی از انصار می‌آمد و درباره‌ی خوبی‌های خود با احمد ابوخالد صحبت می‌کرد. ناگهان احمد ابوخالد خشمگین شد و او را ناراحت کرد و مرد عرب گفت: ای وزیر! بدان که خدای عزّوجلّ چیزی به تو داده است که به پیامبر (ص) نداده است. احمد ابوخالد ناراحت شد و گفت: کفر نگو، به من چه داده که به او نداده؟ گفت: به تو اخلاق بد داده، ولی به پیامبر (ص) نداده، همانطور که می‌فرماید: تو دارای خلق بزرگی هستی. احمد ابوخالد بخندید و به او هدیه‌ای داد و او به این وسیله، به هدف خود رسید و این، از کمال انصاف احمد ابوخالد بود.
۳-۱-۵٫ وفای به عهد
حکایت اوّل: عبدالله‌بن‌عبدالمطلّب و شتران قربانی
محمّدبن‌اسحاق روایت می‌کند: زمانی عبدالمطلّب قصد کرد چاه زمزم را تعمیر کند، امّا قریش با او مخالفت می‌کردند. عبدالمطلّب در آن زمان فقط یک پسر داشت، پس نذر کرد اگر خداوند به او ده پسر بدهد، وقتی همه بالغ شدند، یکی را در راه خدا قربانی کند. خداوند به او ده پسر داد و همگی بالغ شدند. روزی عبدالمطلّب آن‌ها را جمع کرد و نذر خود را به آن‌ها گفت. فرزندان گفتند: هر کدام از ما که بگویی آماده‌ایم. پس نام آن‌ها را نوشتند و قرعه‌کشی کردند. قرعه به نام پسر کوچک‌تر ـ یعنی عبدالله ـ افتاد که پدر، او را از همه دوست‌تر داشت. عبدالمطلّب دست عبدالله را گرفت و او را به قربانگاه برد، امّا قبیله‌ی قریش و بزرگان بنی‌زهره اعتراض کردند. قریش گفتند: اگر هر کسی چنین نذری کند، نسل آدم از بین خواهد رفت. در حجاز پیشگویی هست به نام سجّاح که می‌تواند این مشکل را حل کند. اگر او گفت که باید فرزندت را قربانی کنی، آنگاه عذرت پذیرفته است و اگر بگوید برایش مال خود را فدا کنی، قبول کن. عبدالمطلّب با جمعی از فرزندان و نزدیکان به نزد سجّاح رفت. سجّاح از آن‌ها پرسید: دیه کامل در دین شما چقدر است؟ گفتند: ده شتر. سجّاح گفت: باید بین ده شتر و عبدالله قرعه بیندازید. اگر بر شتر افتاد، شترها را قربانی کنید و اگر بر عبدالله افتاد، تعداد شترها را بیشتر کنید و دوباره قرعه بیندازید تا اینکه قرعه بر شتر بیفتد. عبدالمطلّب شاد شد و در کعبه قرعه انداختند، باز هم به نام عبدالله آمد تا اینکه تعداد شترها به صد رساندند. آن وقت قرعه به نام شترها آمد. بزرگان گفتند: اکنون خداوند از تو راضی شد و قربانی را قبول کرد، صد شتر را قربانی کردند و گوشت آن‌ها را به افراد مستحق دادند. حضرت محمّد (ص) در زمان پیامبری خود، دیه‌ی کامل را صد شتر قرار داد و گفت: من پسر دو ذبیحم، یکی اسماعیل که او را به قربانگاه بردند و خداوند برای او قربانی فرستاد و دوم عبدالله که صد شتر جدّ ما فدای او کرد.
حکایت دوم: نتیجه‌ی وفاداری و نمک‌شناسی
مروان حمار وزیری داشت به نام ابوجعده، که از اشراف عرب بود. وقتی حکومت مروان تمام شد، ابوجعده به خدمت ابوالعبّاس سفّاح درآمد. وقتی مروان کشته شد، سر او را برای سفّاح آوردند و کسی جز ابوجعده نتوانست آن سر را شناسایی کند. سپس گفت: این سر امیرالمؤمنین ماست که دیروز بوده و امروز شکر خدا خلافت به جمال مبارک سفّاح آراسته شده است. ابوجعده از نگاه حاضران فهمید که بد سخن گفته است و مستحقّ مجازات است. چون رسم سفّاح این بود که نباید کسی پیش او، مروانیان را ستایش می‌کرد. پس به خانه رفت و وصیّت کرد و منتظر کشته شدن بود، امّا تا صبح اتّفاقی نیفتاد. صبح به خدمت سفّاح رفت، امّا خلیفه هیچ به روی او نیاورد. او از فردی سؤال کرد: دیروز که من رفتم، اتّفاقی نیفتاد؟ گفت: خلیفه از تو خوشش آمده که حقّ ولی‌نعمت خود را تباه نکردی و حرف زشتی نزدی و تو را سزاوار حقّ و حقوق دانست. بعد از چند روز، عبّاس‌علی، نامه‌ای به سفّاح فرستاد که ابوجعده در مجلسِ تو، مروان را امیرالمؤمنین خطاب کرده و باید او را مجازات کنی تا درس عبرتی برای دیگران باشد. خلیفه این موضوع را با برادرش منصور در میان گذاشت. منصور گفت: ابوجعده مردی کاردان است و شایسته نیست او را بکشیم. سفّاح این حرف را پسندید و روزی که ابوجعده در خدمت او بود و مجلس خلوت شد، به او گفت: رازی با تو می‌گویم که اگر فاش شود، جان تو در خطر است. پس گفت: من گفته بودم هر کس سر مروان را برای من بیاورد او را ولیعهد می‌کنم و عموی من این کار را کرد. او می‌خواهد ولیعهد شود، ولی من می‌خواهم برادرم منصور را ولیعهد کنم، نظر تو چیست؟ ابوجعده گفت: من در این مورد هیچ چیز نمی‌توانم بگویم، ولی زمانی که در خدمت مسلمه‌ی عبدالملک مروان بودم، ناگهان برای او نامه‌ای آمد که سلیمان عبدالملک مرده است و عمر عبدالعزیز که پسر عموی شما بود، ولیعهد شد. مسلمه گریه می‌کرد. یکی از حاضران گفت: به مرگ برادر گریه نکن! بر از دست رفتن خلافت از فرزندان پدرت گریه کن! مسلمه بیشتر نگران شد، ولی بی‌فایده بود. سفّاح گفت: رحمت خدا بر تو که اشاره کردی و نصیحت نمودی و تو با یک کلمه، کسی که به کشتن تو اشاره کرده بود را، از خلافت محروم کرده و حقّ آن‌هایی که در حقّ تو خوبی کرده بودند را، رعایت کردی و به من عنایت‌های بسیاری نمودی و همه‌ی آن‌ها به خاطر ادا کردن حقّ صاحب نعمت خود بود.
حکایت سوم: حق‌شناسی امیر بلخ
در روزگاران گذشته، امیری در سرزمین بلخ بود که روزی قصد رفتن به حج داشت. در وقت برگشت، در بیابان کجاوه‌ای دید که پارچه‌ای روی آن کشیده بودند. ناگهان باد، آن پارچه را از روی کجاوه برداشت. زن زیبایی در کجاوه بود و دل امیر اسیر عشق او شد. او زنِ یک بازرگان از بغداد بود. وقتی قافله به بغداد رسید، امیر نتوانست از او بگذرد. پس در بغداد ماند و به دکّان بازرگانی که شوهر معشوق او بود رفت، امّا هر دو از راز این کار بی‌خبر بودند. روزی بازرگان، علّت توقّف امیر در بغداد را پرسید. امیر ماجرا را گفت. مرد بازرگان به او گفت: «آن زن را می‌شناسم و تلاش می‌کنم تا تو را به مقصودت برسانم». پس به خانه رفت و همسرش را طلاق داد و حکایت را با زنش گفت و زنش را راضی کرد. وقتی مدّت عدّه‌ی زن تمام شد، به امیر گفت: «آن زن که معشوق تو بود، برای خدمتگذاری به تو آماده است». امیر او را به خاطر این تلاش ستایش کرد. پس وقتی آن زن را عقد کرد و با عروس در خلوتگاه بودند، عروس گریه کرد. امیر علّت گریه را پرسید. زن گفت: تو مرا خانه خراب کردی! و مرا از خدمت شوهری که از هفت سالگی در خانه‌ی او بودم و از نعمت او آسوده بودم، محروم نمودی. امیر پرسید: شوهر تو کیست؟ گفت: بازرگان. امیر بسیار شرمنده شد و گفت: این آزادمردی را هیچ‌کس در جهان نکرده است و من از شهوت‌پرستی دست برداشته و این زن و شوهری را به برادر و خواهری تبدیل می‌کنم. پس دست زن را گرفت و او را به خواهری قبول کرد و به بازرگان گفت: کاری که تو کردی از هیچ کس ندیدم. وقتی از این طرف گذر کنی، به اندازه‌ی وسعم در حقّ تو نیکی کنم. پس به بلخ آمد و گفت: خواهری که از من گم شده بود، پیدا کردم و قصر بزرگی برای او ساخت و هر روز به قصر می‌رفت و با او مشورت می‌کرد، تا یک سال گذشت. روزی برحسب اتّفاق، کار بازرگان ناسامان شد و ضرر کرد و با شرمندگی به بلخ آمد. امیر او را دید و شناخت. پس او را به خانه‌ی خود آورد و گفت: اینجا خانه‌ی خودت است و اگر تمام پادشاهی را به تو بدهم، در برابر کار تو چیزی نیست. پس او را عزیز داشت و بعد از چند روز به او پیغام داد که خواهری دارم و می‌خواهم او را به عقد تو درآورم. چون بازرگان به آن زن رسید، در پیش او آمد و گفت: مرا می‌شناسی؟ من همان زن اوّلین تو هستم. پس در مورد امیر با بازرگان گفت که او وقتی جوانمردی تو را دید، دست بر من دراز نکرد و آن زن و مرد به یکدیگر رسیدند. وقتی امیر از آن مرد سؤال کرد که آیا هیچ آرزویی داری؟ گفت: «می‌خواهم یک بار دیگر به بغداد بروم تا لطف پادشاه را، دوست و دشمن من ببیند». امیر گفت: شش‌ماه دیگر مهمان من باشید و بعد بروید. پس در این شش‌ماه به افراد مورد اعتماد خود گفت: در بغداد برای بازرگان خانه بسازند و زمین‌های فروخته شده را خریده و سپس به بازرگان اجازه داد تا باقی عمر را در بغداد با آسودگی بگذراند.
حکایت چهارم: حسن عهد ابوالعبّاس اسفراینی
ابواحمد عبدالله احمد فقیه چنین گفت: در آن زمان که ابوالعبّاس اسفراینی ـ وزیر سلطان‌محمود ـ دستور داد در بلخ مدرسه‌ای بسازند، من سرپرست آن ساختمان بودم. روزی مردی به نزد من آمد و گفت: مؤسّس این مدرسه چه کسی است؟ گفتم: وزیر سلطان ابوالعبّاس اسفرینی است. مرد گفت: زمانی در بخارا، او وکیل ما بود و من خانه‌ی خود را به عنوان اجاره به او داده بودم و بسیار جوانمرد و مهماندوست است و در حقّ من و فرزندانم رسیدگی می‌کرد و وقتی از آنجا رفت، اسباب و اثاث خانه‌اش را به من بخشید و من دعاگوی او هستم. امروز قصد خدمتگذاری او کردم، شاید حقّ دوستی مرا بشناسد! از سادگی آن مرد تعجّب کردم و به او گفتم: این چه وسیله‌ای است که به خاطر اینکه خانه به او اجاره داده‌ای، این مسافت را طیّ کنی، شاید او تو را نشناسد! آن پیر ناراحت شد و گفت: راست گفته‌اند که اگر کسی را نمی‌شناسی، با او مشورت نکن. این را گفت و رفت. من دلم برای او سوخت و به دنبال او رفتم و گفتم: ناراحت نباش. او فرد بزرگی است و بدون شک در حقّ تو خوبی می‌کند و دو دینار به او دادم تا توشه‌ی راهش باشد و حلالیّت از او خواستم. بعد از شش‌ماه، روزی در مسجد آن پیر را دیدم و از احوال او پرسیدم. گفت: وقتی از پیش تو رفتم، با خودم فکر کردم که راست می‌گویم. این وسیله نیست که من می‌گویم، پس تصمیم گرفتم به غزنین بروم و خیّاطی کنم و از مزد کارم پولی به دست آورم. روزی ابوالعبّاس مرا دید و شناخت و در حقّ من خوبی بسیار کرد و گفت: خوب کردی که مرا فراموش نکردی و دستور داد برای من حجره‌ای ساختند و برایم پنج‌هزار درهم و پنج لباس آوردند و روزی از من پرسید: آیا دوست داری اینجا باشی یا برگردی؟ گفتم همه‌ی خوبی‌ها در نزد شماست، امّا انسان از زادگاه خودش نمی‌تواند دور باشد. پس دستور داد هزار دینار سرخ به من بدهند و برای دو پسرم هر یک، صددینار و برای دخترانم، دویست‌دینار و هدایای زیادی برای دوستان همراه من کردند و با ثروت و توانگری برگشتم.
حکایت پنجم: درست پیمانی
در تفسیر نقل کرده‌اند: اسماعیل پیامبر (ع)، با مردی در راهی می‌رفتند. آن مرد به او گفت: «ای پیامبر خدا! بر سر راه منتظر من باش تا بیایم.» حضرت اسماعیل (ع) دو روز آن جا نشست، ولی گذر مرد بر آنجا نیافتد و روز سوم آمد و در پای اسماعیل افتاد و عذرخواهی کرد و گفت: «چرا وقتی به وعده‌ام وفا نکردم و دیر آمدم، شما از آنجا نرفتید؟» حضرت اسماعیل فرمود: «چون وعده داده بودم که منتظرت باشم. پس نمی‌توانستم برخلاف وعده‌ام عمل کنم.» به این دلیل خداوند در قرآن او را راست‌پیمان نامید.
حکایت ششم: مرد مسخره و وزیر
در زمان‌های گذشته، امور سرزمین‌های خراسان به دست وزیری اداره می‌شد و او عادت داشت که هر کس به خدمتش می‌آمد و حاجتی داشت، دست بر سینه می‌گذاشت و می‌گفت: انجام می‌دهم و آنقدر تکرار می‌کرد تا فرد مطمئن می‌شد که این کار انجام می‌شود، امّا وزیر آن را فراموش می‌کرد و به آن توجّهی نمی‌کرد. وزیر تلخکی داشت که روزی با او به حمّام رفت. تلخک در او نگاه می‌کرد و می‌خندید و وزیر مسخره‌ی او را نادیده می‌گرفت. تلخک گفت: تعجّب می‌کنم که خدا بر بندگان خود پنج نوبت نماز را واجب کرده و سر زانوی من به جهت سجده کردن ریش شده و چرک بسته، امّا وزیر برای انجام کار مردم روزی هزار بار دست بر سینه می‌زند و یکی از آن وعده‌ها را انجام نمی‌دهد و هیچ اثری بر سینه‌ی او نیست. وزیر ناراحت شد و او را از خود دور کرد، امّا از آن به بعد، روش خود را عوض کرد و به وعده‌هایش وفا کرد.
حکایت هفتم: دوست خوب
نعمان‌بن‌التّراب العبدی، رئیس عرب بود و سه پسر به نام‌های سعد و سعید و ساعد داشت و پیوسته آن‌ها را بر داشتن ادب و فضایل آراسته وصیّت می‌کرد. پسر بزرگ‌تر او ـ سعد ـ از دلیران و نام‌آوران بود و در آن قرن همتایی نداشت و سعید در آموختن خصلت‌های پسندیده، مانند پدر بود و در زیرکی و شرافتمندی تلاش می‌کرد، امّا ساعد مردی شراب‌خوار و خوش‌گذران بود. وقتی نعمان اختلاف طبایع پسران را دید، به سعد گفت: تو شجاع و دلیری، ولی شجاعت و قوّت بازو کافی نیست. اسب خوب، گاهی می‌افتد و شمشیر تیز، گاهی کُند می‌شود. هرگاه که در میدان جنگ افتادی و دیدی که آتش جنگ بالا گرفته، مبادا که زیاد آنجا بمانی و درنگ کنی، گریختن ننگ نیست. شاید به‌وسیله‌ی نیزه‌های ایشان کشته شوی. بعد به پسر کوچک‌تر خود سعید گفت: احسان، وسیله‌ای برای رسیدن به نام نیک است، امّا مواظب باش تا در زمان بخشش و احسان، دیگران را با زبان آزار ندهی و احسان و نیکی را در زمینی بکار که میوه‌ی آن را برداشت کنی. سپس به پسرش ساعد گفت: ای پسر! شراب دل را سیاه می‌کند و عقل را از بین می‌برد و در کسب و کار اختلال ایجاد می‌کند. در انتخاب هم‌نشین خود مواظبت کن و حرمت خویش را نگه دار و نه اینکه به یک بار دست از آن‌ها برداری، زیرا دلتنگ می‌شوی و نه آنکه چندان شراب خوری که بدنام شوی. پس نعمان از دنیا رفت و پسرش سعید به جای او نشست و سفره‌ی کرمش را گسترش داد، امّا گروهی شکم‌خوار دور او گرد آمدند و او وصیّت پدرش را انجام داد و آن‌ها را آزمود تا ببیند از ایشان چه کسی قابل اعتماد است. گوسفندی را کشت و در گوشه‌ی خانه گذاشت و پارچه‌ای روی آن کشید و به یکی از یاران خود که از اخلاص دم می‌زد، گفت: دوست آن است که با دوست وفا کند و حاجت او را برآورده سازد و در بد و خوب او سازگار باشد. سپس گفت: فلان کس از بزرگان قبیله را کشته‌ام و در کنج خانه او را گذاشته‌ام، اگر در دوستی صادق هستی کمک کن تا او را مخفی کنم. دوست او گفت: کار تو بسیار بد است و به کاری دست زده‌ای که به کشتن افراد بسیاری منجر می‌شود. سعید گفت: اکنون چاره‌ای نیست، مرا یاری کن تا او را دفن کنم. گفت: من نمی‌توانم و رفت. سعید به شخص دیگری گفت و هم‌چنین هیچ‌کس او را یاری نکرد و برای او معلوم شد که همه در وفاداری سست هستند. با یکی از یاران در خلوت گفت: آیا از تو توقّع کمک داشته باشم؟ دوستش جواب داد: هرچه را که تو بگویی انجام می‌دهم. ماجرا را برای او گفت. دوستش گفت: مشکلی نیست، اگر دشمن بود بهتر که کشته شده. اکنون چه می‌خواهی انجام دهی؟ گفت: می‌خواهم او را مخفی کنم. پس دوستش فریم‌بن‌نوفل گفت: با جان و دل در خدمتم. غلام سعید در آنجا ایستاده بود، فریم پرسید: آیا غلام از کار تو خبر دارد؟ گفت: نه. پس فریم با یک ضربه غلام را کشت و گفت: غلام برادر نمی‌شود! سعید رنجید که چرا غلام را کشتی؟ فریم گفت: من غلام توام. سعید گفت: من تو را داشتم آزمایش می‌کردم. آنگاه پرده از گوسفند برداشت و گفت: همه را آزمودم، ولی تو بهتر از همه بودی! فایده‌ی این حکایت آن است که دوست آن است که در شادی و غم همراه دوستش باشد، نه اینکه در وقت خوردن و عیش و نوش از وفا دم زند که آنان به حقیقت دشمنند نه دوست.
حکایت هشتم: پاداش و پیش‌بینی یحیی برمکی
احمد بوخالد احول می‌گوید: زمانی که حکومت آل برامکه به پایان رسید، یحیی و فضل را زندانی کردند و من درآن زمان رئیس اداره‌ی پرداخت حقوق بودم. به پایتخت آمدم و برای یحیی شش‌هزار درهم هدیه آوردم، امّا او را در زندان دیدم. با خودم گفتم: برای بزرگان در روز سختی باید خدمت کرد، زیرا در روز شادی، دوستان آن‌ها زیادند. با تلاش خود را به او رساندم و هدیه را برای او بردم. او گفت: کار ما تمام است و پول خودت را تباه نکن، امّا با اصرار من، نیمی از آن را قبول کرد و گفت: قلم و کاغذ به او بدهم. نامه‌ای نوشت و آن را از وسط پاره کرد. نصف آن را در زیر جانماز خود گذاشت و نیمه‌ی دیگر را به من داد. او گفت: حکومت ما تمام است و کار بغداد به آشفتگی می‌کشد. میان امین و مأمون فتنه و جنگ درمی‌گیرد و عاقبت مأمون پیروز می‌شود و اداره‌ی امور مملکت به جوانی به نام فضل سهل واگذار می‌شود. وقتی سهل روی کار آمد، این تکّه کاغذ نزد او ببر تا او پاداش امروز تو را بدهد. وقتی از نزد او برمی‌گشتم، احساس پشیمانی داشتم. آن پول می‌توانست مقداری از نیازهای مرا فراهم کند. روزی در خانه بودم که طایفه‌ای به دنبال من آمدند و گفتند: باید به خدمت طاهر بیایی. طاهر فرمان فضل سهل را پیش من گذاشت و گفت: باید بخوانی. فضل سهل مرا به سوی خود دعوت کرد. وقتی به خدمت او رسیدم، به من احترام زیادی گذاشت. پس فرمود: این احمد است که همیشه هوادار ما بوده! مرا به حضور خلیفه آورد. فضل به خلیفه گفت: باید به او شغلی بدهی. پس دیوان فرمان‌های شاه را به او دادند. بعد از آن، روزی مرا صدا زدند و به من گفت: تو در حقّ یحیی خالد خوبی کرده‌ای و حکایت حال او و نوشتن نامه برای او گفتم. آن نیمه‌نامه که دست من بود، به او دادم و نیمه‌ی دیگر را از جانماز یحیی برداشت و نامه را برای من خواند، که گفته بود: فرزندم احمد ابوخالد در حقّ من لطف زیادی کرده است. در زمانی که ما برای پاداش دادن توانایی نداریم، او را مورد عنایت خود قرار بده تا قسمتی از حقّ او ادا شود. پس فضل گفت: آنچه حاجت داری از ما بخواه. از او تشکّر کردم و برگشتم و به‌وسیله‌ی آن، یک کار خوبی که در حقّ کریم انجام دادم، دولت و خوش‌بختی به من روی آورد و فقر و سختی برطرف شد و این را افراد عاقل بدانند که خوبی در حقّ کریمان هرگز تباه نمی‌شود.
حکایت نهم: ثمامه و فضل‌بن‌سهل
ثمامه‌ی اشرس می‌گوید: روزی فضل سهل در مسجد جمعه‌ی بغداد برای گروهی از بزرگان عرب خطبه می‌خواند. در بین خطبه، عبدالله خزاعی را سرزنش کرد و با کنایه به او گفت: که او نوازنده بوده، در میخانه‌ها می‌گشت و با مطربان نشست و برخاست می‌کرد، شراب می‌خورد و آبروی خود را حفظ نمی‌کرد. این ثمامه از حال او باخبر است. رو به من کرد و خواست تا شهادت دهم. من هیچ جواب ندادم و او از من ناراحت شد. هدف من از خاموش شدن دو چیز بود: یکی، حفظ آبرو و دیگر اینکه، عبدالله با من دوست بود. از جوانمردی نبود که از او بد بگویم. یکی از دوستان به من گفت: در حقّ وزیر بد کردی و او را پیش مردم شرمنده نمودی. ثمامه گفت: من از وزیر گله دارم که مرا رسوا کرد. اگر من به آن شهادت می‌دادم، معلوم می‌شد که من در میخانه با عبدالله بودم، پس بدنام می‌شدم. وقتی آن دوست این حرف را از من شنید، رفت و به فضل سهل گفت: فضل عذر مرا پذیرفت و در حقّ من خوبی کرد و با این قضیّه خشم او فرو نشست.
۳-۱-۶٫ مال حلال
حکایت اوّل: روی تازه و نان خشک
ابوعبدالله الحارث المحاسبی، در علم و تقوی و زهد، در عصر خود بی‌نظیر بود. در مورد او گفته شده که از پدر، هفتادهزار درهم به او ارث رسیده بود، ولی او به آن ارث دست نزده و دلبستگی به آن نداشت. چون پدر او از دین دیگری بود که اراده‌ی خدا را در کارهای بشر مؤثّر نمی‌دانست. می‌گفت که از پیامبر روایت کرده‌اند که پیروان دو دین مختلف، از یکدیگر ارث نمی‌برند و نیز در مورد او گفته‌اند که او هرگاه به غذای حرامی دست می‌زد، رگی از انگشت او بلند می‌شد و او را به حرام بودن غذا آگاه می‌کرد. او نیز دست کشیده و از آن غذا نمی‌خورد. جنید می‌گوید که روزی او را به خانه‌ی خود دعوت کردم و از غذایی که از عروسی برای ما آورده بودند، آوردم و او نخورد. علّت را از او پرسیدم. گفت: میان من و خدا، علامتی است که غذایی که در آن شبهه باشد، نگذارد که در حلق من فرو رود. چند روز بعد، او را به خانه دعوت کردم و قدری نان خشک برای او آوردم، با رغبت آن‌ها را خورد و گفت: چون درویشی را دعوت می‌کنی، بهتر است که با چهره‌ی خندان و نان خشک باشد. مراد از این حکایت، این است که مردان خدا، به حلال و طیّب بودن طعام توجّه دارند، نه زرق و برق آن.
۳-۱-۷٫ زهد و ورع
حکایت اوّل: سبکباری سلمان فارسی
خلیفه عمر، سلمان فارسی را حاکم شهری از شام کرده بود و حقوق او را هر سال از بیت‌المال پنج‌هزار درهم می‌داد. او همه‌ی پول‌ها را صدقه می‌داد و با حصیربافی، خرج خود را به دست می‌آورد. چون وقت زکات گوسفندان می‌رسید، گوسفندان خود را می‌کشت و صدقه می‌داد و از پوست آن‌ها کیسه درست می‌کرد و به مردم می‌داد. وقتی زمان مرگ او رسید، دیدند که در موقع جان دادن گریه می‌کند. دلیل گریه را پرسیدند، جواب داد: «برای این گریه می‌کنم که پیامبر (ص) پیوسته مرا سفارش می‌کرد، تلاش کنید از دنیا سبکبار بروید. در حالیکه من بسیار گران‌بار می‌روم. مبلغی اثاث و اسباب زندگی برای خود جمع کرده‌ام.» چون در خانه‌ی او نگاه کردند، تشتی بود که خمیر می‌کرد و آفتابه‌ای و پالان شتر و گلیم بود. پس هزار رحمت بر او فرستادند.
حکایت دوم: وصیّت عمربن‌عبدالعزیز
بعد از خلیفه عمر، هیچ یک از خلفا در زهد و تقوا مانند عمربن‌عبدالعزیز نبودند. یکی از اعمال پسندیده‌ی او، آن است که وقتی زمان مرگ او فرارسید، مسلمه عبدالملک به او گفت: وصیّت‌نامه‌ای نوشته‌ای؟ عمر گفت: مالی ندارم که تقسیم آن را به تو واگذار کنم. مسلمه گفت: من صدهزار درهم آورده‌ام تا خلیفه در راه خیری مصرف کند. عمر گفت: بهتر است این مال را از گروهی که به ناحق گرفته‌ای، به آن‌ها برگردانی و خود را نجات دهی. این سخن بر مسلمه اثر کرده و گریه کرد و بعد از آن در گرفتن اموال احتیاط زیادی کرد.
حکایت سوم: تحمّل و طاقت یعقوب لیث
وقتی که یعقوب لیث ولایت خراسان را تصرّف کرد، خواست تا شهر ری را هم تصرّف کند. لشکر آماده کرد. منجّمان بر ارتفاعات رفته بودند تا طالع او را معلوم کنند. به او گفتند: در این ساعت، نحس است و اگر بروی، شکست می‌خوری. پس یعقوب در آفتاب تابستان روی بام ایستاد، در حالیکه هوا خیلی گرم بود. وقتی از بام پایین آمد، منجّمان گفتند: الان وقت خوب و نیکی است و هر جا بروی پیروز می‌شوی. پس گروهی از خواص پرسیدند: که امیر برای چه کار مهمّی بر بام رفته و ایستادن شما در آفتاب چه دلیلی داشت؟ گفت: من نفس خود را امتحان می‌کردم که ببینم در آفتاب با آن سلاح سنگین طاقت می‌آورم یا نه! پس به اختیار خود در آفتاب ایستادم تا نیمه‌روز، معلوم شد که نفس من، بر آن شدّت صبر خواهد کرد. چون در به دست آوردن دولت تلاش کرد، تمام خراسان را تصرّف کرد.
حکایت چهارم: دل کندن از نعمت دنیا
گویند که روزی منصور به عمرو عبید گفت که: به من پندی بیاموزید. گفت: آنچه را که دیده‌ام بگویم یا آنچه را که شنیده‌ام؟ منصور گفت: آنچه را دیده‌ای. عمرو گفت: وقتی که عمربن‌عبدالعزیز از دنیا رفت، از او یازده پسر ماند که به هر پسر هجده قیراط زر رسید. وقتی که هشام عبدالملک از دنیا رفت، از او هم یازده پسر ماند و به هر کدام از آن‌ها یک میلیون دینار ارث رسید. پس از مدّتی، یکی از پسران عمر عبدالعزیز را دیدم که به یک روز صد اسب در راه خدای عزّوجلّ بخشید و یکی از پسران هشام را دیدم که در راه نشسته بود و از مردم گدایی می‌کرد و اگر عاقلان در این حکایت اندیشه کنند، متوجّه می‌شوند نباید به دنیا و نعمت‌های آن دل بست.
۳-۱-۸٫ عفو و گذشت
حکایت اوّل: جوانمردی و گذشت

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...