کسی به کاووس آگاهی داد که شاه ‌هاماوران دختری بسیار زیبا در سرا دارد و کاووس مردی دانا و گران‌مایه برای خواستگاری به ‌هاماوران فرستاد. شاه ‌هاماوران اندوهگین شد زیرا تنها همین یک دختر را داشت امّا از طرفی یارای مقابله نداشت و با اندوه دخترش سودابه را فراخواند و ماجرا را با او در میان نهاد. سودابه به پدر گفت: چرا باید از خویشاوند شدن با چنین شاه تاج‌داری اندوهگین شوی؟ شاه ‌هاماوران فهمید که سودابه نیز بدین پیوند تمایل دارد. پس با دلی پراندوه سودابه را با هدایای فراوان به سوی کاووس فرستاد و کاووس با او ازدواج کرد امّا شاه ‌هاماوران هم‌چنان اندوهگین بود تا این‌که پس از یک هفته پیکی را نزد کاووس فرستاد و او را به مهمانی در کاخ خویش دعوت کرد. سودابه‌ اندیشه‌ی شوم پدر را دریافت و کاووس را از این مهمانی برحذر داشت امّا کاووس باور نکرد و با دلیران و پهلوانان به آن مهمانی رفت. شاه‌ هاماوران استقبال گرمی از ایشان کرد و یک هفته از ایشان پذیرایی کرد و پنهانی به شاه بربرستان خبر داد تا بدان‌جا بشتابد و شبانه لشکر بربرستان به ‌هاماوران ریختند و کاووس و گودرز و توس را اسیر و در دژی بر بالای کوهی زندانی کردند. با شنیدن این خبر سودابه شیون و زاری بسیار کرد و گفت که می‌خواهد در کنار شوهرش حتی در اسارت باشد. شاه‌ هاماوران نیز خشمگین شد و او را نزد کاووس در زندان فرستاد. بازمانده‌ی لشکر کاووس به ایران بازگشتند و خبر اسارت کاووس در جهان پیچید و از سویی تورانیان و از دیگر سو تازیان به ایران تاختند و افراسیاب تورانی تازیان را از ایران بیرون راند و خود بر تخت نشست. عدّه‌ای از سپاه ایران نزد رستم رفتند و از او یاری طلبیدند. رستم اندوهگین گشت و با سپاهش به راه افتاد. رستم نامه‌ای به شاه‌ هاماوران نوشت و او را سرزنش کرد که ناجوان‌مردانه کاووس را به اسارت گرفته است و او را تهدید کرد که اگر کاووس را آزاد نکند به مجازات سختی گرفتار خواهد شد. شاه ‌هاماوران نیز در پاسخ او را به جنگ دعوت کرد و رستم از راه دریا خود را به ‌هاماوران رساند و شروع به تاراج و کشتن کرد. خبر به شاه‌ هاماوران رسید و او نیز با لشکر به جنگ رستم رفت. وقتی لشکر ‌هاماوران رستم را دیدند پراکنده و گریزان شدند و به ‌هاماوران بازگشتند و شاه‌ هاماوران به مصر و بربر نامه نوشت و یاری خواست و ایشان نیز با لشکر‌های خود به یاری‌ هاماوران شتافتند. رستم پنهانی‌نامه به کاووس نوشت که من نگران جان تو هستم. مبادا که به کین شکستشان از من در نبرد تو را بکشند و کاووس پاسخ داد که نگران جان من نباش و هیچ کس از ایشان را زنده مگذار. فردای آن روز نبرد آغاز شد. رستم شاه شام را اسیر کرد و شاه ‌هاماوران تسلیم شد. با این پیمان که کاووس را نزد رستم بیاورد و گنج و تاج خود را تسلیم کند. کاووس آزاد شد و از گنج‌هایی که به دست آورده بود دستور داد تا مهد زرّینی را بسازند و سودابه را بر آن نشاند. پس از آن کاووس نامه‌ای به افراسیاب نوشت که ایران را رها کن و به همان توران بسنده کن زیرا که ایران جایگاه من است و تو توان مقابله با من را نداری! افراسیاب در پاسخ نوشت: تو اگر سزاوار شاهی ایران بودی به مازندران حمله نمی‌کردی. ایران از آن من است زیرا که نواده‌ی فریدون هستم و دیگر این‌که با شمشیر خویش تازیان را از ایران بیرون راندم و اکنون نیز آماده‌ی نبرد با تو هستم! چون آن سخن به کاووس رسید به افراسیاب حمله کرد و در این جنگ بخت از افراسیاب برگشت. دو سوم سپاه توران کشته شدند. افراسیاب ندا در داد و لشکریانش را به جنگ تشویق کرد و گفت هر کس که بتواند رستم را به چنگ آورد دخترم را به او خواهم داد. امّا باز هم تورانیان شکست خوردند و ناچار عقب نشستند. کاووس به پارس آمد و به بزم و شادمانی پرداخت و جهانی او را اطاعت کردند. کاووس جهان‌پهلوانی را به رستم سپرد.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

کاووس دستور داد بر فراز البرزکوه خانه‌ای بسازند و دیوان از آن رنج‌ها به ستوه آمدند. پس بفرمود که از سنگ خارا دو خانه برای آخور اسبان بسازند و دو خانه‌ی دیگر از آبگینه برای خورش و پرورش تن و دو خانه‌ی دیگر از نقره‌ی خام برای نگهداری سلاح‌های نبرد و یک کاخ زرّین برای نشست در آن‌جا برپا کنند. در این کاخ‌ها گرمای تابستان و سرمای زمستان وجود نداشت. هوا خوش بو چون عنبر و بارانش «می» بود و همه ساله بهار بود و از درد و غم و رنج دور بود و دیوان از وجود این کاخ‌ها رنجور و نالان بودند.
روزی در بامدادان ابلیس با دیوان انجمن کرد و گفت: کار ما از دست این شهریار به رنج و سختی در آمده است. اکنون باید دیوی چیره دست و فریبکار برود و جان کاووس را گم‌راه و رنج را بر دیوان کوتاه کند و با این کار سرش را از راه یزدان پاک بگرداند و بر فرّ زیبایش خاک افشان کند. دیوان سکوت کردند و از بیم کاووس جرأت پاسخ نداشتند. تا این‌که دیوی دژخیم برپای خاست و گفت این کار من است. خود را به شکل غلامی سخن‌ور و شایسته درآورد و صبر کرد تا زمانی که کاووس برای شکار بیرون آمد نزد او رفت و بر زمین بوسه داد و دسته‌ای گل به کاووس داد و بدو گفت: با این فرّ زیبایی که تو داری چرخ گردون سزاوار و جایگاه تو است. همه‌ی گیتی و شبانی گردن‌کشان به کام تو شد. تنها یک کار در جهان مانده است که اگر آن را انجام بدهی یاد تو در جهان جاودان خواهد شد. چرا باید خورشید راز خود را از تو پنهان نگاه بدارد که چگونه از شرق به غرب و از بالا به پایین می‌رود؟ راز ماه و شب و روز چیست؟ چه کسی بر آسمان فرمان می‌راند؟ شاه از سخنان آن دیو گم‌راه شد و خرد را از دست داد. جانش پراندیشه شد که چگونه می‌تواند بی‌بال و پر به آسمان پرواز کند. از فرزانگان و دانایان پرسید که فاصله‌ی زمین تا ماه چقدر است؟ ستاره‌شناسان پاسخ گفتند و خسرو چاره‌ای کژ و نادرست برگزید. فرمان داد که به سراغ آشیان عقاب‌ها رفتند و تعداد زیادی جوجه‌های عقاب را برداشتند و با غذاهایی از گوشت مرغ و بره پروراندند تا جایی که هریک می‌توانست یک میش را از روی زمین بلند کند. سپس تختی از چوب مرغوب ساخت و درزهای آن تخت را با بست‌های زرّین محکم کرد و اطراف تخت را نیزه‌هایی دراز ببست. برفراز نیزه‌ها ران بره بیاویخت و چهار عقاب نیرومند را بیاورد و به چهار گوشه‌ی تخت بست. کاووس خود بر تخت نشست. وقتی عقاب‌ها گرسنه شدند به سوی گوشت‌ها بال و پر زدند و این باعث شد که تخت از روی زمین کنده شود و از دشت تا به فراز ابرها برسد. عقاب‌ها تا جایی که توانایی داشتند به امید رسیدن به گوشت‌ها تلاش کردند و همین باعث بالا و بالاتر رفتن تخت شد. عدّه‌ای گویند که کاووس بر آسمان رسید تا به جایگاه فرشتگان برسد و از آن هم بالاتر برود. عدّه‌ای دیگر می‌گویند: به آسمان رفت که با تیر و کمان با خدایان به نبرد بپردازد. آوازه این کار به گونه‌های مختلف پراکنده شده است ولی جز انسان پرخرد راز این کار را کسی نمی‌داند. مرغان پَر زدند و باز ماندند و چون نیرویی برای آن‌ها نماند و پرهایشان عرق کرد از ابر سیاه نگون‌سار گشتند و در بیشه‌ی سیرچین آمل در زمین سقوط کردند. با کمال شگفتی جهان کاووس را تباه نکرد زیرا قرار بود که سیاوش از او پدید آید و برای همین باید مدّتی زنده می‌ماند و در آن حال به جای نشستن بر تخت پادشاهی پشیمان و دردمند بود و با حالتی زار با کردگار نیایش می‌کرد و از گناهی که مرتکب شده بود پوزش می‌خواست و از طرف دیگر سپاه در هر سو او را جست‌وجو می‌کرد. رستم و گیو و توس از او باخبر شده و با لشکری انبوه به دنبالش رفتند. گودرز پیر به رستم گفت: از زمانی که مادرم مرا شیر داده است تا امروز در جهان شاهان و بزرگان بیدار بخت می‌بینم امّا کسی مثل کاووس را از کوچک و بزرگ ندیده‌ام و نشنیده‌ام. خرد، دانش و اندیشه در سر او نیست و هوش و دلش در جای خود نیست. پهلوانان در حال خشم و نکوهش‌گری به کاووس رسیدند. گودرز به او گفت: بیمارستان برای تو زیبنده‌تر از شهرستان است. هر زمان جای خودت را به دشمن می‌دهی و اندیشه‌ی بیهوده‌ات را به کسی نمی‌گویی! سه بار است که این‌چنین به رنج و سختی افتاده‌ای و باز هم درس نگرفته‌ای. یک بار به مازندران لشکرکشی کردی و دیدی که چه بلاهایی به سرت آمد. بار دیگر مهمان دشمن شدی و از پایگاه خود سقوط کردی. در جهان تنها یزدان پاک مانده بود که بر او نتاخته بودی. در سراسر زمین جنگ و تاخت‌وتاز کرده‌ای و حالا به سراغ آسمان آمدی. بعد از تو از این ماجرا داستانی بسازند که شاهی به بالای آسمان رفت تا ماه و خورشید را بنگرد و ستارگان را بشمرد. تو کاری کن که شاهان بیدار و آگاه کنند و جز از بندگی خداوند دنبال چیزی نباش. کاووس پاسخ داد: که سخن راست و داد گفتی و بی‌داد نگفتی و در مقابل پهلوانان ساکت ماند و در حالی که گرفتار پشیمانی و درد بود در کجاوه نشست. چون به تخت‌گاه خود بازگشت اندوهگین بود و چهل روز در مقابل خداوند به خاک افتاد و بر تخت ننشست. گریست و خدا را یاد کرد و از شرم از در کاخ بیرون نرفت و از شدت زاری و عبادت زار و نزار شد و طلب آمرزش کرد و بار نداد و صدقات بسیار بخشید و نیایش‌کنان رخ بر خاک مالید. چون مدّتی بگذشت خداوند او را بخشید و او بنیادِ داد را در جهان تازه کرد و دادش بر بزرگ و کوچک تابیدن گرفت و از هر کشوری بزرگی به درگاه کاووس آمد و بزرگان از سرکشی دست برداشتند و کهتری کردند.
نبرد هفت پهلوان
روزی رستم بزرگانی چون توس گودرز بهرام، گیو، گرگین، زنگه، گستهم، خراد، برزین، گرازه را به همراه ملازمان ایشان در مکانی به نام نوند مهمان کرد. همان جایی که آذر برزین مهر قرار دارد و ایشان همواره سرگرم چوگان بازی، تیراندازی، شراب و شکار بودند. یک روز گیو به هنگام مستی با رستم گفت که اگر تو را رای بر شکار است به نخجیرگاه افراسیاب می‌رویم و با سواران و یوز و باز آن‌جا می‌مانیم و با کمند و بند گور و شیر شکار می‌کنیم. رستم موافقت کرد و سحرگاه به راه افتادند و چون به نخجیرگاه افراسیاب رسیدند یک هفته شادمانه به شکار و شراب پرداختند. بامداد روز هشتم رستم با سپاهیان رایزنی کرد و گفت: بی‌گمان خبر شکار ما در این‌جا به افراسیاب رسیده است و او نیرنگی خواهد ساخت و به جنگ خواهد آمد. باید طلایه‌داری را پیش بفرستیم تا هنگامی که از آمدن او آگاه شود به ما خبر دهد. مبادا که راه را بر ما ببندند. گرازه این مأموریت را پذیرفت. از آن‌سو خبر به افراسیاب رسید و او بزرگان لشکر را فراخواند و آنان را به شبیخون زدن بر ایرانیان تشویق کرد و گفت اگر بتوانیم این هفت پهلوان را به چنگ بیاوریم جهان بر کاووس تنگ خواهد شد. و سی هزار شمشیرزن را برای نبرد انتخاب کرد و آن‌ها را گروه گروه برای بستن راه ایرانیان پبش فرستاد.
گرازه گَرد سپاه و درفش افراسیاب را که جهان را تیره و تار کرده بود بدید و چون باد خود را به رستم رسانید. تهمتن با یارانش در حال مِی‌گساری بودند که گرازه به او گفت: برخیز که سپاهی بی‌شمار پیش می‌آید. رستم بخندید و گفت: پیروزی با ماست. چرا از شاه توران می‌ترسید؟ سپاه او که بیش از صدهزار نیست! و هریک از ما توان مقابله با هزار از ایشان را داریم و من به تنهایی بی‌سپاه می‌توانم با آن‌ها بجنگم و از مِی‌گسار خواست تا جامش را پُر سازد و جامی به یاد کاووس کی و پس از آن جامی به یاد توس نوشید و جامی هم به روی برادرش زواره و زواره نیز جام برگرفت و به یاد کاووس نوشید. گیو به رستم گفت تا جنگ‌آوران لباس رزم پوشند به آن سوی آب می‌روم و سر پل راه را بر او می‌بندم. گیو که به نزدیکی پل رسید دید که افراسیاب از آب گذشته است. تهمتن ببر بیان خود را پوشید و بر رخش سوار شد. وقتی افراسیاب او را در لباس رزم دید وحشت کرد و پهلوانانی چون توس و گودرز و گرگین و گیو و بهرام زنگه شاوران و فرهاد و برزین بر پای خاستند و گیو چون شیری که شکار خود را گم کرده باشد به کارزار در آمد و بسیاری از ایشان را با گرز خود بکشت. افراسیاب به پیران گفت: نیزه برگیر و زمین از ایرانیان خالی کن و پیران با ده هزار نفر از ترکان دلیر به رستم حمله کرد. رستم اسب خود را حرکت داد و سپر بر سر آورد و شمشیر به دست گرفت و دو سوم از ایشان را بکشت. افراسیاب با بزرگان لشکرش گفت که اگر تا شب این جنگ ادامه پیدا کند سواری از ما برجای نخواهد ماند و الکوس را فراخواند زیرا که در هنگام مستی جنگ با گیو را آرزو کرده بود. الکوس با لشکری بیش از هزار مرد جنگی بیرون آمد. زواره به نبرد او آمد و الکوس گمان کرد که او رستم است. الکوس گرزی برای زواره پرتاب کرد و زواره از اسب افتاد و بی‌هوش شد. الکوس آمد تا سر از تن زواره جدا کند. رستم به سوی الکوس رفت و بر او بانگ کرد. الکوس و رستم با هم درگیر شدند و الکوس نیزه‌ای به کمربند رستم زد امّا کارگر نشد. رستم نیزه‌ای به پهلوی الکوس زد و جگرگاهش را درید و با نیزه او را بلند کرد و بر زمین زد. آن‌قدر بر زمین کشته‌ها افتادند که جای گذر کردن نبود. تهمتن با اسب از پس افراسیاب تاخت و به رخش گفت: ای یار نیک در این کارزار سستی مکن تا بتوانم افراسیاب را بکشم. و رستم کمند انداخت امّا بر کلاه‌خود افراسیاب افتاد و افراسیاب از کمند رستم بجست.
از جنگ‌آوران توران دوسوم کشته شدند و ایرانیان برای کاووس نامه نوشتند و خبر پیروزیشان را در دشت نخجیرگاه بدو رساندند. پس از دو هفته ماندن در آن دشت پهلوانان شادمان نزد کاووس آمدند.
داستان رستم و سهراب
روزى رستم دلش گرفته بود و براى شکار به نزدیک مرز توران رفت و در آن‌جا گور شکار کرده، کباب کرد، خورد و خوابید و رخش براى خودش در مرغ‌زارى مى‌چرید. چند تن از سواران ترکان از آن‌جا گذشتند و رخش را در بند کرده و براى آمیزش با اسبان خود به شهر سمنگان بردند؛ وقتى رستم از خواب بیدار شد، سراسیمه به دنبال اسبش به سوى سمنگان که در آن نزدیکى بود به راه افتاد.
شاه سمنگان باخبر شده و به استقبال رستم رفت و به او گفت: ما در خدمت تو هستیم. رستم گفت: رخشم در این نزدیکى‌ها گم شده است و ردِّ پایش را تا نزدیک شهر شما دنبال کرده‌ام، اگر مى‌خواهى فرمان‌بردارى کنى، اسبم را برایم پیدا کن وگرنه بسیارى از بزرگان شما را خواهم کشت.
شاه به او اطمینان داد تا اسبش را پیدا کند و تنها از او خواست که یک شب میهمان او باشد و مجلس شراب و ربابى بیاراست و بزرگان را دعوت کرد، چون پاسى از شب گذشت و تهمتن خوابش آمد، خوابگاهى شایسته‌ى او آماده کردند و رستم خوابید.
بعد از نیمه شب درِ خوابگاه رستم باز شد و بنده‌اى با شمعى در دست وارد شد و پشت سر آن بنده دخترى زیبارو وارد شد. رستم از خواب پرید و به دختر گفت که در این شب تیره چه مى‌خواهى؟ دختر خود را معرفى کرد و گفت: من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم و همیشه داستان‌هاى تو را شنیده بودم و عاشقت بودم تا این‌که تقدیر تو را به این‌جا کشید و دوست دارم که از تو صاحب پسرى شوم، باشد که در مردانگى چون تو باشد و از تو برایم به یادگار بماند.
رستم دختر را از پدرش خواستگارى کرد و شاه، دخترش را بدو داد و صبح‌گاهان رستم مهره‌اى را که بر بازوى خود داشت به تهمینه داد و گفت: اگر صاحب دختر شدى این مهره را به گیسویش ببند و اگر صاحب پسر شدى به بازویش و تهمینه را دربر گرفت و تهمینه گریان بازگشت. پس از آن، شاه به احوال‌پرسى او آمد و مژده‌ى پیدا شدن رخش را بدو داد.
چون نُه ماه گذشت، تهمینه پسرى چون ماه به دنیا آورد و نام او را سهراب نهاد و این کودک به سرعت بزرگ شد، به طورى که وقتى ده ساله شد، هیچ‌کس در نبرد توان مبارزه با او را نداشت و همه را بر زمین مى‌زد، پس به نزدیک مادرش آمد و با پرخاش نام پدر خود را پرسید و مادرش به او گفت که فرزند رستم است امّا از او خواست که این راز پنهان بماند، ولى سهراب نپذیرفت و گفت فرزند رستم بودن ننگ نیست و وقتى پدر و پسرى چون رستم و من در جهان باشند کیکاووس و افراسیاب نباید پادشاهى کنند و اکنون من با لشکرى از ترکان به ایران حمله مى‌کنم و کاووس و توس را نابود کرده و رستم را بر تخت پادشاهى ایران مى‌نشانم و پس از آن به توران بازگشته و با افراسیاب مى‌جنگم و او را نابود مى‌کنم.
سپاه بسیارى گِرد او جمع شدند، خبر به افراسیاب رسید که سهراب دست به چنین کارى زده است، افراسیاب شاد شد و دوازده هزار سوار برگزیده را به فرماندهان خود هومان و بارمان سپرد و گفت: چون سهراب به ایران بتازد، بى‌گمان رستم با چاره و نیرنگ به نبرد او خواهد آمد، شما نباید بگذارید که پدر و پسر یکدیگر را بشناسند، باشد که آن پهلوان پیر به دست این جوان کشته شود، بعد از آن هم شبى در خواب سهراب را بکشید.
هومان و بارمان با هدایاى افراسیاب نزد سهراب رفتند و سهراب از دیدن آن همه لشکر و هدایا شاد شد و به سرعت به ایران لشکر کشید. سر مرز ایران دژى به نام دژ سفید قرار داشت و هُجیر نگهبان آن دژ بود و با دیدن سپاه سوار اسب شد و به نبرد سهراب رفت. امّا در اندک زمانى، سهراب او را بر زمین زد و خواست بکشد، امّا هجیر زنهار خواست و سهراب او را اسیر کرد. در آن دژ دختر گژدهم به نام گُردآفرید نیز حضور داشت و با شنیدن آن‌چه که بر سر هژیر آمده، خشمگین شد و لباس رزم پوشید و موهاى خود را زیر زره پنهان کرده، به نبرد با سهراب رفت، امّا او نیز در نبرد با سهراب شکست خورد و به دست سهراب گرفتار آمد. سهراب فهمید که او دختر است و خواست تا او را به دست آورد. گردآفرید او را فریب داد و تا در دژ با خود همراه کرد و سپس ناگهان وارد دژ شد و در دژ را ببست و بالاى دژ رفت و سهراب را ریشخند کرد و سهراب سوگند خورد که سحرگاهان دژ را ویران کند. از آن سو گژدهم پدر گردآفرید نامه‌اى به کاووس نوشت و خبر آمدن سهراب را داد و هشدار داد که اگر شاه لشکرکشى نکند این پهلوان که چون سام نریمان است تمام کشور را خواهد گرفت، سپس خود با جنگ‌آوران دژ از راه مخفى شبانه بگریخت.
سحرگاه سهراب دژ را فتح کرد، امّا خبرى از جنگ‌آوران نبود. چون نامه‌ى گژدهم به کاووس رسید، کاووس ترسان شده و با پهلوانان انجمن کرد و ایشان بر آن نهادند که گیو را نزد رستم بفرستند تا او را به جنگ سهراب فراخوانند. کاووس به گیو تأکید کرد که بى‌معطلى به سیستان برود و بدون استراحت با رستم از آن‌جا بازگردد. گیو شتابان خود را نزد رستم رساند و نامه‌ى کاووس را بدو داد. رستم شگفت‌زده شد، بخندید و گفت: به وجود آمدن چنین پهلوانى مانند سام پهلوان در میان ترکان عجیب است. من از دختر شاه سمنگان پسرى دارم؛ بسیار زر و گوهر برایش فرستادم و از جانب مادرش پاسخ آمد که این کودک به زودى بزرگ خواهد شد، امّا او هنوز کودک است و راه و رسم جنگ را نمى‌داند و گیو را دعوت به مِى‌خوارى کرد و سه روز با گیو به باده‌گسارى نشست. روز چهارم گیو آماده‌ى رفتن شد و به رستم یادآورى کرد که کاووس تندخو و ناهشیار است و از این داستان بسیار غمگین و آشفته شده است. رستم با گیو به راه افتاد تا به دربار کاووس رسیدند، چون وارد شدند، کاووس ابتدا هیچ جوابى نداد و سپس بر سر گیو فریاد زد و شرم و حیا را به کنارى نهاده و گفت: رستم که باشد که از فرمان من سرپیچى کند؟! برو و رستم را بر دار کن و درباره‌ى وى با من سخن نگو! گیو از آن‌که بخواهد به رستم دست‌درازى کند، اندوهگین شد و کارى نکرد. کاووس با فریاد طوس را فراخواند و گفت: برو هر دو را بر دار کن و طوس رفت و دست رستم را گرفت و با این کارش پهلوانان شگفت‌زده شدند. طوس مى‌خواست که رستم را از پیش کاووس بیرون ببرد تا مگر از تندى کاووس کم کند، رستم خشمگین شد و بر کاووس فریاد زد و گفت: این‌قدر خشمگین مباش، همه کارت از یکدیگر بدتر است و تو شایسته‌ى شهریارى نیستى! اگر راست مى‌گویى برو و سهراب را بر دار کن و دشمنان را خوار کن و با پشت دست ضربه‌اى به طوس زد و او را به گوشه‌اى پرتاب کرد و رستم از آن‌جا بیرون آمد و سوار رخش شد و گفت: چون من خشمگین شوم شاه کاووس که باشد؟ چرا طوس به من دست بزند؟ مگر او کیست؟! زمین بنده‌ام و رخش تخت پادشاهى‌ام و گرز نگینم و کلاه‌خود تاج من هستند، یاران من سرنیزه و شمشیرند و شهریارم دو بازویم هستند، او حق ندارد مرا بیازارد زیرا که من بنده‌ى او نیستم و من بنده‌ى خداوندم، اگر سهراب به ایران حمله کرد و کوچک و بزرگ را زنده نگذاشت، شما هر یک به فکر نجات جان خود باشید و در این کار تدبیرى بسازید، زیرا که دیگر مرا در ایران نخواهید دید. پهلوانان از این اتفاق اندوهگین شدند، زیرا که رستم سرور ایشان بود. پهلوانان نزد گودرز رفتند و از او خواستند که پادرمیانى کند، گودرز نزد کاووس رفت و گفت: مگر رستم چه کرد که امروز ایران را بیچاره کردى؟ چون او رفت و سپاهى بزرگ با پهلوانى چون گرگ به جنگ ما آمد چه کسى را دارى تا به مقابله بفرستى و بتواند آن پهلوان را نابود کند؟ گژدهم پهلوانان تور را سراسر دیده است و با این وجود می‌گوید امان از روزى که پهلوانى بخواهد با او نبرد کند! کاووس چون سخنان گودرز را شنید، پشیمان شد و بدو گفت: تو راست مى‌گویى، شاه باید خردمند باشد که تندخویى بى‌فایده است. شما باید نزد او بروید و سرش را از خشم نسبت به من خالى کنید. گودرز با سران لشکر به دنبال رستم تاختند و او را یافته پیرامونش انجمن شدند و گفتند تو که مى‌دانى کاووس خشمگین و بى‌مغز است و گاه عنان اختیار از دست مى‌دهد، اگر تو از کاووس آزرده گشته‌اى ما چه گناهى کرده‌ایم و رستم گفت: من از کاووس کى بى‌نیازم براى چه از او بترسم؟ نزد من او چون مشتى خاک است! او دلم را آزرده کرده است و من جز از خداوند از کسى نمى‌ترسم، چون سخن‌هاى بسیار گفته شد، گودرز به رستم گفت: امّا کشور و دلیران لشکر بى‌گمان به چیز دیگرى خواهند اندیشید و گمان خواهند کرد که رستم از این ترک ترسیده شد و گریخت، تو با این رها کردن شاه براى خود بدنامى به بار نیاور و این سرزمین را به نابودى نسپار. رستم گفت: اگر در دلم ترسى باشد، بهتر است بمیرم و سرانجام با سپاهیان نزد کاووس بازگشت، چون از درِ کاخ وارد شد، کاووس برپاخاست و از او عذرخواهى کرد و گفت: خشم و تندى گوهر و سرشت من است و از این دشمن جدید بسیار اندوهگین شده بودم و براى تدبیر این کار تو را خواستم و وقتى که دیر آمدى خشمگین شدم، حال که آزرده گشته‌اى من پشیمانم و خاک در دهانم باد. رستم گفت: ما همه کوچک و فرمان‌بردار تو هستیم، آمدم تا ببینم چه فرمان مى‌دهى و امیدوارم که هیچ‌گاه روانت از دانش خالى نباشد. کاووس گفت: امروز بزمى برپا مى‌کنیم و فردا به نبرد مى‌رویم و تا نیمه شب باده خوردند. فرداى آن روز لشکر انبوه ایران حرکت کرد و سرانجام به نزدیک دژ سپید رسیدند و از بالاى دژ به سهراب خبر دادند که سپاه ایران آمد. سهراب با هومان به بالاى دژ رفت و هومان با دیدن آن سپاه ترسید، امّا سهراب هیچ دل‌تنگ نشد و گفت در این سپاه مرد جنگى نمى‌بینم و همه را شکست خواهم داد.
ایرانیان چادرهاى خود را در دشت برپا کردند، چون شب شد، تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا با لباس مبدل وارد لشکر ترکان شود و ببیند که این پهلوان جدید کیست؟! کاووس اجازه داد و تهمتن جامه‌ى ترکان پوشید و به طریقى وارد دژ شد و سهراب را دید بر تخت نشسته و یک سمت او زندرزم و سمت دیگرش بارمان نشسته است. سهراب آن‌قدر تنومند بود که تمام تخت را فرا گرفته بود. رستم از دور پنهانى او و مردان حاضر در بزم را مى‌دید، زندرزم براى کارى بیرون آمد، پهلوانى را دید که چون سرو بلندبالا بود، امّا در لشکرکشى به قامت وى وجود نداشت، سپس نزد رستم آمد و به او گفت تو که هستى؟ رویت را در روشنایى به من نشان بده، تهمتن به سرعت مشتى بر گردن زندرزم زد و بازگشت، چون سهراب دید که زندرزم برنگشت، حال او را جویا شد، به او خبر دادند که کشته شده است! سهراب شگفت‌زده شد و تمام لشکر را بازرسى کرد و سوگند خورد که فردا انتقام زندرزم را از ایرانیان بگیرد. چون رستم نزد کاووس بازگشت از سهراب براى او تعریف کرد و گفت: هرگز چنین کسى از میان ترکان برنخواسته است و درست مانند سام سوار است و از کشتن زرندرزم برایش گفت و باده‌گسارى کردند. فردا صبح سهراب لباس رزم پوشید و بر اسب خویش سوار شد و هجیر را پیش خواند و از او خواست که سپاهیان ایران را به او معرفى کند و از هجیر پرسید آن سراپرده‌ى رنگارنگى که در قلب سپاه ایران قرار دارد و در مقابلش درفشى خورشیدپیکر نصب شده است، جایگاه کیست؟ هجیر پاسخ داد آن متعلق به شاه ایران است. سپس باز هم سهراب از دیگر پهلوانان چون طوس، گودرز و درفش‌هایشان که پیل‌پیکر و شیرپیکر بودند پرسید و هجیر به درستى پاسخ داد تا این‌که از پرده‌سراى سبزى که مقابل آن درفش کاویانى برپا شده بود و مردى بسیار تنومند سرور آن‌جا بود و درفشى اژدهاپیکر داشت پرسید و هجیر به دروغ گفت که آن پهلوان چینى‌ست که من نمى‌دانم و باز سهراب از دیگر سپهداران و درفش‌هایشان پرسید و هجیر به درستى پاسخ داد، امّا سخنى از رستم به میان نیامد و سهراب از هجیر درباره‌ى رستم پرسید و هجیر گفت: شاید که رستم اکنون در زابلستان مشغول بزم باشد. امّا سهراب باور نکرد و هجیر را بر زمین زد و نیزه به دست گرفت و وارد جنگ شد. از سپاهیان ایران کسى جرأت نگاه کردن به سهراب را با آن ابهت نداشت. سهراب در میان لشکر ایرانیان کاووس را صدا زد و به او گفت: چرا نام خود را کاووس کى نهاده‌اى؟ تو که در جنگ تاب و توان ندارى تنت را بر این نیزه بریان خواهم کرد و از سپاه ایران یک نیزه‌دار باقى نخواهم گذاشت، از ایرانیان که را دارى که با من به جنگ بیاید و به پرده‌سراى کاووس نزدیک شد و اسب یدکى را که در مقابل آن‌جا ایستاده بود با نیزه از جا بلند کرد و هفتاد میخ چادر را نیز بکند و بخشى از سراپرده‌ى کاووس فرود آمد و لشکریان از مقابل سهراب مانند گور از چنگال شیر گریختند. کاووس غمگین شد و فریاد زد، یکى به رستم خبر بدهد که پهلوانان از ترس این ترک عقل خود را از دست داده‌اند و سوارى را که بتواند با او نبرد کند؛ ندارم! طوس نزد رستم رفت و پیغام کاووس بدو داد و رستم گفت: هر شاهى که پیش از این ناگهان مرا فراخوانده بود، گاهى براى بخشیدن گنج و گاهى براى بزم بود امّا من از کاووس جز رنج رزم چیزى ندیده‌ام و فرمان داد تا رخش را زین کنند و چون دید که پهلوانان با عجله رخش را زین کردند با خود گفت: این کار اهریمن است و لباس رزم پوشید و سوار رخش شد و خود را به سهراب رساند و به او گفت بیا تا این‌جا به گوشه‌اى رویم و با یکدیگر بجنگیم. سهراب به رستم گفت: من گمان مى‌کنم که تو رستم باشى و رستم پاسخ داد من رستم نیستم، او پهلوان است و من از او کوچک‌ترم، سهراب ناامید شد و روز سپید برایش سیاه شد.
در آوردگاه به جنگ با یکدیگر پرداختند و تمام اسلحه‌هایشان به یکدیگر کارگر نگشت و از بین رفت و هیچ کدام دیگرى را نشناخت! رستم دست در کمربند سهراب انداخت که او را از زمین بلند کند، امّا نتوانست! سهراب گرزى به کتف رستم زد و رستم دردش گرفت و سهراب او را ریشخند کرد، وقتى دو پهلوان نتوانستند کارى از پیش ببرند، رستم به سپاه توران حمله کرد و سهراب به سپاه ایران و با گرز خود پهلوانان بسیارى را کشت. رستم نگران شد که مبادا بلایى سر کاووس بیاید و به دنبال سهراب رفت و گفت: از سپاه ایران مگر چه کسى با تو جنگ کرده بود که با آن‌ها جنگ کردى؟! سهراب گفت: تورانیان نیز با تو جنگ نکرده بودند و آن تو بودى که نخست به سپاه توران تاختى. رستم گفت: دیگر هوا تاریک شده است و فردا دوبار با یکدیگر نبرد خواهیم کرد.
چون سهراب به لشکر بازگشت از هومان احوال لشکر را پرسید و از آن‌سو رستم نزد کاووس رفت و کاووس او را نزد خود نشاند و رستم براى کاووس از نیرو و توان سهراب و ناتوانى خود در شکست دادن او گفت و کاووس پاسخ داد خداوند بدخواه تو را از بین ببرد، من امشب در پیشگاه او راز و نیاز خواهم کرد و براى تو پیروزى خواهم خواست. رستم نزد زواره رفت و به او وصیت کرد چون صبح شد تهمتن به میدان نبرد رفت و سهراب که دیشب را به بزم گذرانده بود شادان از او احوال‌پرسى کرد و به او گفت من در دل به تو علاقه‌مندم و تو این‌جا پیش من بمان تا باده‌گسارى کنیم و بگذار کس دیگرى به جنگ آید. امّا رستم گفت: مرا فریب نده و سهراب هم قبول کرد که با او بجنگد. سهراب، رستم را بر زمین زد و بر سینه‌اش نشست، خنجر خود را بیرون کشید و خواست سر رستم از تنش جدا کند، رستم به سهراب گفت: رسم ما چنین نیست و اگر پهلوانى بزرگى را براى بار اوّل بر زمین زند، سرش را نمى‌برد بلکه بار دوم اگر توانست او را بر زمین بزند سر از تنش جدا مى‌کند، سهراب این سخن را باور و رستم را رها کرد و از میدان نبرد بیرون آمد و به تحقیر پرداخت. هومان نزد سهراب آمد و از نبرد پرسید و سهراب آن‌چه گذشته بود برایش تعریف کرد. هومان افسوس خورد و گفت: او تو را فریب داده است و همان زمان از جان سهراب قطع امید کرد و رستم نیز سوى آب رفت و سر و تن بشست و جهان‌آفرین را به خاطر جان دوباره‌اى که یافته بود سپاس گفت.
دوباره پهلوانان به کشتى گرفتن پرداختند و این بار رستم پشت سهراب را خم کرده و او را به زمین زد و بى‌درنگ تیغ تیزى بیرون کشید و پهلوى سهراب را بدرید.
سهراب آهى کشید و گفت: زمانه کلید عمر مرا به دست تو داد، تو در کشتن من بى‌گناهى، بلکه تقدیر مرا کشت! هم‌سن و سالان من هنوز در کوچه مشغول بازى هستند و من این‌گونه بر خاک افتادم! مادرم نشانى‌هاى پدر را به من داد و به خاطر مهرى که به پدر داشتم جان خود را از دست دادم! اکنون اگر تو خود را چون ماهى در آب یا چون ستاره در آسمان و یا چون سیاهى در شب پنهان‌سازى، باز هم پدرم رستم انتقام مرا از تو خواهد گرفت!! دنیا پیش چشم رستم سیاه شد و بى‌هوش گشت و چون به هوش آمد، با ناله و خروشى از او پرسید چه نشانى از رستم دارى؟! که نامش میان گردن‌کشان گم باد و سهراب مهره‌اى را که سال‌ها پیش رستم به تهمینه داده بود؛ بر بازویش به او نشان داد و رستم چون خفتان سهراب را گشود و مهره را بر بازویش دید، شروع به شیون و زارى کرد و خاک بر سر کرد. چون خورشید از آسمان پایین آمد، تهمتن از میدان نبرد باز نگشت و بیست نفر از سپاهیان ایران به آوردگاه آمدند تا ببینند سرانجام کار چه شده و چون از دور رستم را سوار بر رخش ندیدند گمان کردند که او کشته شده است و به کاووس کى خبر کشته شدن رستم را دادند و سراسر لشکر شروع به زارى کردند. کاووس طوس را فراخواند و به او گفت: پیکى را سوى آوردگاه بتازانید تا ببینیم سرانجام سهراب چه شده است که اگر رستم کشته شده باشد از ایران کسى هم‌آورد او نیست و شاید با جمعیت بسیار بتوان بر سر سهراب ریخت و او را کشت.
از آن‌سو سهراب به رستم گفت: اکنون که روزگار من به پایان رسید بخت ترکان برگشته است از تو خواهش دارم نگذارى که کاووس با ترکان بجنگد، زیرا ایشان به خاطر من به جنگ با ایران آمدند و من بسیار به ایشان امیدها داده بودم. رستم سوار بر رخش شد و سوى سپاه ایران آمد، چون ایرانیان او را زنده دیدند، خدا را سپاس گفتند و هنگامى که او را جامه دریده و روى خراشیده یافتند علّت را جویا شدند و رستم ماجرا را براى ایشان تعریف کرد و از آن‌ها خواست که با ترکان به جنگ نپردازند و سوى سهراب بازگشت و بزرگانى چون طوس و گودرز و گستهم همراه او رفتند. رستم دشنه‌اى به دست گرفت تا سر خویش را ببرد، بزرگان با او گلاویز شدند و گریستند، گودرز گفت: از این‌که دنیا را داغ‌دار خود کنى چه سود؟ اگر صد بلا بر سر خود بیاورى چه فایده‌اى به سهراب مى‌رسد؟ اگر تقدیر است که این جوان زنده بماند، تو بى‌رنج با او زندگى کن و اگر رفتنى‌ست مگر چه کسى جاوید است؟ همه چه شاه و چه پهلوان شکار مرگ هستیم. رستم به گودرز گفت: نزد کاووس رو و از سوى من بگو که چه بر سرم آمده است! اگر خدماتى را که به تو کردم را به یاد دارى مرا غم‌خوارى کن و از آن نوش‌دارویى که در گنج دارى و زخم‌ها را مداوا مى‌کند شایسته است با جام مِى نزد من فرستى، باشد که او به برکت بخت تو بهتر شود و مانند من یکى از فرمان‌برداران تو باشد.
گودرز به سرعت نزد کاووس رفت و پیغام رستم بداد، کاووس گفت: اگر چنان پهلوانى زنده بماند، رستم قدرتمندتر خواهد شد و بى‌گمان مرا خواهد کشت نشنیدى که او گفت: کاووس کیست؟
گودرز بازگشت و به رستم گفت: خوى بد شهریار مانند درخت تلخى‌ست که همیشه میوه مى‌دهد، تو باید نزدیک او بروى و جان تاریک او را روشن کنى.
به دستور رستم، سهراب را در کنار جویبار خواباندند و رستم به سوى کاووس به راه افتاد، امّا از پس او آمدند و خبر آوردند که سهراب از این دنیا رفت و اکنون از تو تابوت مى‌خواهد نه کاخ. رستم از اسب پیاده شد و خاک بر سر کرد و خود را نفرین کرد و گفت: چه پاسخى به سرزنش زال و رودابه و مادر سهراب بدهم؟! پدر تهمینه چه خواهد گفت؟! همه به نژاد ما نفرین خواهند کرد. چه کسى مى‌دانست که این کودک به این زودى بزرگ مى‌شود و به جنگ مى‌آید؟!! و سهراب را در تابوت گذاشته و همه گریستند و پرده‌سرا و تخت او را نیز آتش زدند.
کاووس به رستم گفت: همه چیز فانى‌ست و نباید به دنیا دل بست. یکى زودتر و یکى دیرتر، امّا سرانجام همه خواهند مرد. اگر آسمان را به زمین و آتش را به جهان بزنى، نمى‌توانى رفته را بازگردانى. من از دور بر و گردن او و قامت بلندش را دیدم، تقدیر او را به دست تو تباه ساخت. رستم گفت: او از دنیا رفت، امّا هومان و تورانیان در این دشت هستند، با ایشان به چنگ نپرداز.
زواره آن‌ها را راهى خواهد کرد و کاووس گفت: اگرچه ایشان به من و ایران بد کرده‌اند، من از درد تو دردمندم و ایشان را به یاد نخواهم آورد.
کاووس لشکر به ایران راند و رستم منتظر شد تا زواره بازگردد و چون زواره باز آمد سحرگاه رستم به سوى زابلستان حرکت کرد. چون دستان پدر رستم تابوت را دید، از اسب پیاده شد و رستم با جامه‌ى دریده به سوى او رفت و پهلوانان خاک بر سر کردند.
زال گفت: شگفتا که سهراب با این سن و سال کم، جنگ‌آور بزرگى شد و دیگر چون او مادر نخواهد زایید.
چون رستم به ایوان خویش باز آمد، تابوت بگشاد و تن سهراب را به پدر و بزرگان بنمود گویى سام بود که از جنگ بازگشته و خفته بود!
رستم گفت: اگر دخمه‌اى زرّین براى او بسازم پس از مرگ من آن را غارت خواهند کرد، پس دخمه‌اى از سمّ ستوران براى او برپا ساخت!
سیاوش
روزی پهلوانان بزرگ ایران از جمله توس و گیو با سواران دیگر برای شکار به دشت دغوی در مرز ایران و توران می‌روند و در آن‌جا دختری زیبا روی از خاندان گرسیوز را می‌یابند که شب پیش از آن از دست پدر مستش که قصد جان او را داشته گریخته و بدین بیشه پناه آورده است. میان توس و گیو بر سر تصاحب آن دختر مجادله‌ای در می‌گیرد تا جایی که قصد کشتن دختر و پایان دادن به این اختلاف می‌کنند امّا بنا به پیشنهاد دیگران داوری را نزد شاه می‌برند تا هرچه شاه بفرماید بر آن گردن نهند. کاووس چون چشمش به دختر می‌افتد خود، خواهان وی می‌شود و با او ازدواج می‌کند.
زمان زیادی سپری نمی‌شود که به کاووس مژده‌ی زاده شدن پسری فرّخ از آن دختر را می‌دهند. شاه نام او را سیاوش می‌گذارد. ستاره شناسان اختر سیاوش را آشفته می‌بینند و شاه از این پیش‌گویی اندوهگین می‌شود.
پس از مدتی رستم به دیدار شاه می‌رود و به شاه می‌گوید که در دربار کسی شایستگی پروراندن چنین فرزندی را ندارد و از او می‌خواهد که سیاوش را برای تربیت بدو بسپارد. شاه موافقت می‌کند و رستم او را به زابلستان برده و آداب رزم و بزم بدو می‌آموزد. سیاوش بزرگ و سرآمد زمانه می‌گردد و از رستم می‌خواهد که به دیدار پدر برود.
رستم و سیاوش با هدایای فراوان نزد شاه می‌روند. کاووس با دیدن سیاوش از سن اندک و خرد بسیارش شگفت‌زده شده و جهان‌آفرین را ستایش می‌کند. بزرگان ایران نیز از فرّ سیاوش فرومانده و خدا را سپاس می‌گویند. به دستور شاه به مدت یک هفته به میمنت بازگشت سیاوش جشن برپا می‌کنند و شاه همه چیز جز تاج را به سیاوش نثار می‌کند.
به مدّت هفت سال کاووس سیاوش را از هر نظر می‌آزماید و در هر کاری او را انسانی پاک‌زاد می‌یابد. در هشتمین سال کاووس حکومت سرزمین کهستان (ماوراالنهر) را بدو می‌سپارد. مدّتی به همین منوال سپری می‌شود تا این که یک روز سودابه ناگهان سیاوش را می‌بیند و سودایی در سرش می‌افتد. از اندیشه‌ی عشق سیاوش، سودابه مانند ریسمان لاغر شده و روز به روز مثل یخی که در مقابل آتش باشد تحلیل می‌رود. تا این‌که کسی را نزد سیاوش می‌فرستد تا پنهانی به سیاوش بگوید که به شبستان (حرم‌سرای) شاه وارد شود. سیاوش از این سخن برمی‌آشوبد و به قاصد می‌گوید که مرد شبستان و بند و فریب نیستم. سحرگاه روز بعد سودابه نزد شاه می‌رود و از او می‌خواهد که سیاوش را به شبستان نزد خواهرانش فرستد که دل‌تنگ دیدار او هستند. شاه می‌پذیرد زیرا سودابه را دارای مهر مادری نسبت به سیاوش می‌داند. پس سیاوش را فراخوانده و به او می‌گوید: مهر تو در دل همه می‌افتد به‌ویژه آن کس که پیوند خونی با تو دارد. تو در شبستان خواهران و مهربان مادری چون سودابه داری. نزد آن‌ها برو تا از دیدارت تازه و خرسند گردند. سیاوش سخنان پدر را که شنید مدتی با تعجب بدو نگریست. گمان کرد که پدر می‌خواهد او را بیازماید. به پدر گفت: به من هم‌نشینی با موبدان و بخردان و بزرگان بفرما تا چیزی بیاموزم. در شبستان شاه از زنان چه می‌توانم آموخت؟ شاه او را آفرین می‌گوید امّا دوباره به خواهش خود پای می‌فشرد. سیاوش هم می‌پذیرد که فردا بامدادان به شبستان برود. فردا وقتی سیاوش وارد شبستان می‌شود. زنان همه به پیش‌باز او می‌آیند و سودابه از تخت فرود آمده؛ سیاوش را در بغل گرفته و چشم و رویش را می‌بوسد و خدا را به خاطر داشتن چنین فرزندی ستایش می‌کند. سیاوش درمی‌یابد که این مهر، مادرانه و ایزدی نیست و به سمت خواهران می‌رود؛ همه شبستانیان او را ستایش می‌کنند و سیاوش پس از زمانی نزد پدر باز می‌گردد. شب‌هنگام شاه به شبستان رفته و از سودابه درباره‌ی سیاوش می‌پرسد. سودابه به کاووس پیشنهاد می‌دهد که سیاوش با یکی از دختران او ازدواج کند و فردای آن روز شاه به سیاوش می‌گوید که من آرزو دارم تو صاحب فرزندی بشوی تا وارث تاج و تخت ما باشد. به‌ویژه که از موبدان ستاره شمر شنیده‌ام که از پشت تو شهریار بزرگی به وجود خواهد آمد. حال دختری از خاندان بزرگان گیتی مثل کی‌پشین و کی‌آرش برگزین. سیاوش پاسخ می‌دهد که من بنده‌ی شاه هستم و هرچه او بگوید و هرکه او برگزیند می‌پذیرم. تنها سودابه نباید از این سخن با خبر شود. شاه از او می‌خندد و می‌گوید: نگران سودابه نباش که گفتارش بر تو مهربانی‌ست و با جانش نگهبان توست. سیاوش شاه را سپاس گفت امّا در نهان فهمید که این هم کار سودابه است و از او ترسید.
فردای آن روز سودابه افسر بر سر نهاد و بر تخت نشست و دختران را نزد خویش خواند و به هیربد گفت که سیاوش را بدان‌جا بیاورد. سیاوش آمد و دختران زیبا روی را دید. سودابه بدو گفت از ایشان هرکه را دوست داری انتخاب کن. از زیبارویان هیچ‌یک نتوانستند چشم از سیاوش بردارند. سیاوش در دل گفت: وای بر من اگر با دشمنان وصلت کنم زیرا که شنیده‌ام شاه ‌هاماوران با پدرم چه کرد. سودابه هم دختر اوست و من با این خاندان وصلت نخواهم کرد.
سودابه به سیاوش گفت: که تو باید با من عهد کنی که پس از درگذشت پدرت نگذاری گزندی به من برسد و مرا ارجمند بداری و من هم دختری زیبارو به تو خواهم داد و تن و جانم را به تو تقدیم خواهم کرد و سر سیاوش را محکم گرفت و بوسید. سیاوش از شرم رویش چون گل شد و در دل گفت خدا مرا از دیو دور بدارد. من با پدر بی‌وفایی نخواهم کرد امّا اگر بدین زن گستاخ بی‌توجهی کنم با من خشمگین خواهد شد و شاه را نیز با خود همراه خواهد کرد. پس بهتر است که با او به نرمی سخن بگویم. پس از زیبایی سودابه تعریف کرد و به او گفت: دخترت مرا بس و به شاه ایران بگو من قول می‌دهم با دختر تو ازدواج کنم و تا زمانی که او بزرگ نشود به کس دیگری متمایل نخواهم شد.
سودابه به کاووس مژده داد که سیاوش دختر مرا برگزیده است و شاه از این سخن شاد شد و بخشش بسیار کرد. سودابه در دل گفت: اگر سیاوش به فرمان من عمل نکند همان بهتر که من بمیرم و او را بر سر انجمن رسوا خواهم کرد. پس بر تخت نشست و باز سیاوش را نزد خویش خواند و به او گفت: چرا از من دوری می‌کنی؟ مگر چه کم و کاستی در من می‌بینی؟ بیا و در نهان مرا شاد کن و جوانی را به من بازگردان و اگر از فرمان من سرپیچی کنی تو را در چشم شاه خراب و پادشاهی را بر تو تباه خواهم کرد.
سیاوش به او گفت: هرگز مباد که من به خاطر دل سر به باد داده و با پدر بی‌وفایی کنم. تو هم شهبانویی و چنین گناهی شایسته‌ی تو نیست.
سودابه با خشم برخاست و به سیاوش چنگ انداخت و گفت من راز دلم را نهانی پیش تو گفتم. حال تو می‌خواهی که مرا رسوا کنی؟ و دست زد و جامه خود بدرید و رخسارش را به ناخن چاک کرد و شروع به خروش و فغان کرد. فریاد او به گوش شاه رسید و شاه با نگرانی به سوی شبستان رفت و سودابه را در آن حال دید و علّت را جویا شد و سودابه سیاوش را به دست‌درازی به خود متّهم کرد. شاه پراندیشه شد و در دل گفت: اگر او راست بگوید سیاوش را باید کشت و سودابه و سیاوش را پیش خود فراخواند و سیاوش حقیقت را به او باز گفت. سودابه گفت: او دروغ می‌گوید و از زیبارویان جز تن مرا نخواسته است و چون خواست به من دست‌درازی کند و من فرمانش را اطاعت نکردم مویم را بکند و روی مرا بخراشید. ای شاه من از تو باردارم و نزدیک بود آن کودک که در شکم دارم از بین برود. شهریار با خود گفت که گفتار هیچ‌کدامشان به کار نیاید و نباید در این کار شتاب کرد و دست سیاوش را ببویید؛ بوی سودابه نمی‌داد و فهمید که سیاوش سودابه را لمس نکرده است. پس سودابه را خوار کرد و در دل گفت که باید او را با شمشیر ریز ریز کنم. امّا از ‌هاماوران ترسید که به خون‌خواهی برخیزند و دیگر این‌که به یاد مهربانی‌های سودابه در زمانی که در بند ‌هاماوران بود افتاد و دلیل سوم این بود که سودابه را بسیار دوست داشت و چهارم این‌که از او کودکان خردسال داشت.
سیاوش بی‌گناه بود و شاه این را دریافته بود. به او گفت: نگران نباش و در این‌باره با هیچ‌کس سخن مگو. سودابه که فهمید در چشم شاه خوار گشته است؛ فریبی تازه جست. پس زنی باردار و بدکردار از ندیمان خود یافت و از او خواست که فرزند خود را بیافکند تا او آن را به کاووس نشان دهد و بگوید که بچّه‌ی من است که به دست سیاوش نابود شده. زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افکنده شد. سودابه زن را نهان کرد و خود خوابید و فریاد برآورد و دو بچّه‌ی مرده را در طشتی زرّین به همگان نشان داد. خبر به کاووس رسید. او سحرگاه به سراغ سودابه رفت. سودابه طشت را به کاووس نشان داد و گفت: ببین که سیاوش که بیهوده سخن او را باور کردی با من چه کرده است! کاووس ستاره شمران را فراخواند و ایشان یک هفته با زیج‌هایشان ماجرا را بررسی کردند و سرانجام گفتند که این دو کودک از نژاد کسانی دیگر هستند. نه از این شاه و نه از این مادر! امّا سودابه هم‌چنان بر سخن خویش پافشاری کرد. کاووس به جلاّدان دربار دستور داد تا مادر حقیقی بچه‌ها را پیدا کردند و زن سرانجام اعتراف کرد گفت که من در این‌باره بی‌گناهم و سودابه حرف‌های زن را انکار کرد و به کاووس گفت حقیقت چیز دیگری‌ست و این زن و ستاره‌شناسان از بیم انتقام رستم و سیاوش این‌گونه سخن می‌گویند. تو اگر نگران فرزندان کوچکت نیستی من هم جز تو کسی را ندارم و داوری را به آن جهان وامی‌گذارم و بسیار گریست. کاووس هم با او گریست و او را به شبستان روانه کرد و با موبدان انجمن کرد و موبد به او پیشنهاد داد حال که کار بدین‌جا رسیده است یکی از آن‌ها باید که از آتش عبور کنند و آیین آسمانی این است که آتش بی‌گناهان را نمی‌سوزاند. شاه سودابه و سیاوش را فراخواند و از تصمیم خود با ایشان بگفت. سودابه گفت: من راست می‌گویم و گواه من آن دو کودک است. سیاوش را باید به آتش بیاندازی که این بدی‌ها را انجام داد و سیاوش گفت من آماده‌ام. پس به دستور شاه کوهی هیزم فراهم آوردند و آتش زدند و سیاوش با لبی خندان و دلی پرامید در حالی که سراپا جامه‌ی سپید بر تن کرده بود و بر اسبی سیاه نشسته بود نزد پدر آمد. کاووس اندوهگین شد امّا سیاوش بدو گفت: اندوه مخور که اگر من بی‌گناه باشم رهایی ازآنِ من است.
سیاوش با اسب سیاهش به درون آتش تاخت و همه نگران او بودند. وقتی از آتش بیرون آمد و مردم او را دیدند فریاد شادی برکشیدند. سودابه از خشم موی خود را کَند و روی خود را خراشید. وقتی سیاوش پیش پدر بازگشت از دود آتش و گرد و خاک بر تنش اثری نبود و کاووس و سپاه از اسپ پیاده شدند. شاه سیاوش را در آغوش گرفت و از کردار بد خود پوزش خواست و سه روز به جشن و شادمانی پرداختند. روز چهارم شاه سودابه را پیش خود خواند و او را بسیار سرزنش کرد.
سودابه در پاسخ گفت: این جادوی زال بود که سیاوش گرفتار آتش نشد. شاه غمگین گشت و با ایرانیان رایزنی کرد که با این زن چه کنم؟ ایشان گفتند که پادافره این زن آن باشد که جانش گرفته شود. پس کاووس به جلاّد فرمان داد که او را به کوی و برزن ببر و بر دار کن و بازگرد.
چون سودابه را بردند؛ زنان شبستان شیون کردند و کاووس در دل اندوهگین شد. سیاوش به شاه گفت که او را به خاطر من ببخش و سیاوش در دل گفت: اگر سودابه کشته شود سرانجام پدرم پشیمان خواهد شد و مرا مسبب این کار خواهد دید. شاه هم که دنبال بهانه بود به سیاوش گفت: او را بخشیدم. مدّتی بدین منوال بگذشت و دل شاه با سودابه مهربان‌تر شد و دوباره آن‌قدر دلش سرشار از مهر سودابه شد که نمی‌توانست چشم از او بردارد و سودابه دگرباره در نهان بر شهریار جادوگری کرد تا با سیاوش بد شود و از گفتار او شاه دوباره به سیاوش در گمان افتاد.
در این حال خبر به کاووس رساندند که افراسیاب با صدهزار تن از ترکان برگزیده به ایران تاخته است. شاه دل‌تنگ گشته و با ایرانیان انجمن کرد و بدیشان گفت: افراسیاب پیمان شکسته است و من باید به نبرد او بروم. موبد به کاووس گفت: اگر خودت می‌خواهی به جنگ بروی پس سپاهت به چه کار می‌آید؟ دو بار در لشکرکشی‌هایت پادشاهی را از دست داده‌ای. اکنون پهلوانی برگزین که شایسته‌ی جنگ و کین‌خواهی باشد. کاووس گفت: کسی را که توان مقابله با افراسیاب داشته باشد در این انجمن نمی‌بینم و به فکر فرو رفت. سیاوش در دل اندیشید که اگر من این کار را بر عهده بگیرم خداوند مرا از سودابه و گفت‌وگوهای پدر رهایی خواهد داد و دیگر این‌که با این جنگ نام‌بُردار خواهم شد. پس کمر بسته نزد کاووس شد و به او گفت که من توان این کار را دارم و شاه توران را شکست خواهم داد. کاووس موافقت کرد و از او شادمان شد و به او گفت که گنج و گوهر را در اختیارت می‌گذارم و رستم را نزد خویش خواند و از او خواست تا در این جنگ همراه سیاوش باشد. تهمتن اطاعت کرد و سپاه انجمن شد و جنگ‌آوران به راه افتادند. کاووس نیز آن‌ها را تا مسافتی بدرقه کرد و پدر و فرزند یکدیگر را گریان وداع گفتند گویی دلشان گواهی می‌داد که دیگر همدیگر را نخواهند دید.
سیاوش با رستم ابتدا به زابلستان نزد دوستان شدند و مدّتی را به شادخواری و شکار پرداختند. پس از یک ماه لشکر از زابل حرکت کرده و به شهر هرات رسیدند و پس از آن از طالقان، مرورود و بلخ گذشتند. از آن‌سو گرسیوز و بارمان چون باد لشکر توران را پیش راندند. سپهرم و بارمان که پیش‌رو سپاه توران بودند؛ پیکی به افراسیاب فرستادند و به او خبر دادند که سپاهی گران از ایران به فرماندهی سیاوش در راه است و رستم نیز در آن سپاه است.
سیاوش بی‌امان پیش راند و گرسیوز ناچار به جنگ شد و نزدیک دروازه بلخ در مدت سه روز دو جنگ سخت در گرفت و سپهرم به نزد افراسیاب عقب‌نشینی کرد و وارد بلخ شد و بفرمود تا نامه‌ای با مشک و گلاب بر حریر به نزد شاه بنویسند و پس از آفرین بر کردگار خبر پیروزی خود و آمدنش به شهر بلخ را به او داد و خواست تا اگر شاه فرمان بدهد سپاه را به سمت دشمن بتازاند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...