همینکه پای نهادب بر آستانهی عشق به دست باش که دست از جهان فروشویی(۵۸۲/۱۰)
دیگر ابیات مرتبط با پذیرش مانع: ۲۳۰/۷، ۳۸۲/۳، ۴۳۰/۱۰، ۴۳۸/۱۲، ۶۱۸/۲، ۴۳۸/۱۱، ۴۵۴/۴، ۵۱۸/۱و …
۴-۳-۱-۳٫نسبیت مانع
یکی از مهمترین ویژگیهای عشق در ادب فارسی این است که فهمیدن آن با تجربه امکان پذیر است. یعنی باید عاشق بود تا حال عاشق را درک کرد. این ادراک با خواندن و شنیدن حاصل نمیشود:
قدر مجموعهی گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست(۴۸/۲)
ای که از دفتر عـقل آیـت عـشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست(۴۸/۷)
بنابراین، عشق و سختیها و موانع موجود در مسیر عاشقان را فقط خود آنان درک میکنند و نه غیر. ممکن است آنچه را که عاشق مانع به حساب میآورد، برای دیگران چندان اهمیت نداشته باشد. این مطلب را سعدی در بسیاری از ابیات مطرح کرده است: از نظر او جور خوبروی پیش طایفهای تلخ است؛ اما از معتقد باید شنید که شکر میپراکنند(۲۰۶/۴). اگر پای عاقل به سنگ برآید؛ تازه میفهمد که چرا فرهاد سنگ بریده است؛ اما آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیده است؛ بر دل بیچارهی فرهاد رحمت نخواهد کرد (۸۲/۴-۵). علاوه بر بیتجربگان عشق، معشوق نیز سختیهای عشق و حال عاشق را در نمییابد:«بر تخت جم پدید نباشد شب دراز/ من دانم این حدیث که در چاه بیژنم»(۱۲۲/۱۰)؛«تو کجا نالی از این خار که در پای من است»(۴۳۸/۸)؛«تو سبکبار و قویحال کجا دریابی/ که ضعیفان غمت بارکشان ستمند»(۴۸۲/۱۰).

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

۴-۳-۱-۴٫مانع برای معشوق
در قالب دست عاشق و دامان معشوق بیان شده است. دست عاشق، دامان یا رکاب معشوق را گرفته و مانع حرکت او میشود:«دیگر به کجا میرود آن سرو خرامان/ چندین دل صاحبنظرش دست به دامان»(۱۸/۱)؛«چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش»(۱۴۲/۵)؛ «ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش»(۳۲۲/۹)؛ «باور مکن که من دست از دامنت بدارم»(۱۷۸/۷). گاهی این آرزو چنان برای عاشق دور از دسترس به نظر میرسد که آن را فقط به واسطهی خداوند و در روز قیامت محقق میبیند: «دامن او به دست من روز قیامت اوفتد»(۲۳۰/۶) و «تا دامنت نگیرد دست خدایخوانان»(۱۷۸/۴).
۴-۳-۲٫ حافظ
طرحوارهی قدرتی بهکاررفته در سخن حافظ به سه گروه متمایز تقسیم میشود: وجود مانع، پذیرش مانع و برداشت مانع.
۴-۳-۲-۱٫وجود مانع
وجود مانع در شعر حافظ را میتوان به سه گروه تصویر دام، تصویردر بسته و تصویر راهزنی تقسیم کرد.
در غزل حافظ مفهوم عاشق شدن با عبارت به دام افتادن بیان شده است . معشوق با زیبایی خود که با مجاز جزء از کل، در قالب دام زلف و دانهی خال نمود یافته است؛ در مسیر زندگی عاشق دام گسترده و مرغ دل(۱۱۰/۲ و ۳۹۵/۵)، مرغ روح(۳۱۰/۶)، مرغ خرد(۱۵۰/۲)را گرفتار کرده است:«به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است»(۵۰/۱)؛ «به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل/ لطیفههای عجب زیر دام و دانهی توست»(۳۴/۲)؛ «زلف او دام است و خالش دانهی آن دام ومن…»(۶۲/۳).
زندگی یک مسیر است و معشوق چون راهزن در کمین عاشق : «مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل»(۱۷۵/۴)؛ «شد رهزن سلامت زلف تو، واین عجب نیست/ گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد»(۱۵۴/۹)؛ «من سرگشته هم از اهل سلامت بودم/ دام راهم شکن طرهی هندوی تو بود»(۲۱۰/۵). مفهوم مرگ و گذر زمان نیز در قالب راهزن تصویر شده است:«به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت/ که در کمینگه عمرند قاطعان طریق»(۲۹۸/۴)؛ «ذخیرهای بنه از رنگ و بوی فصل بهار/ که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی»(۴۳۰/۲).
مقصد و هدفِ عاشق که در بیشتر ابیات معشوق است، پشت در بسته تصویر میشود که عاشق به آن راه نمیبرد:«هر راهرو که ره به حریم درش نبرد/ مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت»(۷۸/۶)؛ «زلفت … راه هزار چارهگر از چارسو ببست»(۳۰/۱)؛ «زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است»(۱۵۸/۴)؛ «اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست»(۴۷۰/۶)؛ «گفتم به نقطهی دهنت خود که برد راه»(۱۹۸/۳)؛ «به بارگاه تو چون باد را نباشد بار/ کی اتفاق مجال سلام ما افتد»(۱۱۴/۴)؛ «به نا امیدی از این در مرو بزن فالی»(۱۱۴/۷)؛ «چو بر در تو من بینوای بی زر و زور/ به هیچ باب ندارو ره خروج و دخول»(۳۰۶/۳)؛ «بگشود نافهای و در آرزو ببست»(۳۰/۲)؛ «بر اهل وجد و حال در های و هو ببست»(۳۰/۶)؛ «در میخانه ببستند خدایا مپسند/ که در خانهی تزویر و ریا بگشایند»(۲۰۲/۶).
بیتهایی هم جنبه هشدار دارند: «مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است»(۲/۶)؛ «هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است»(۱۲۶/۳)؛ «در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است»(۳۱۴/۴)؛ «در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا/ سرها بریده بینی بیجرم و بی جنایت»(۹۴/۴).
۴-۳-۲-۲٫پذیرش مانع
حافظ بر خلاف سعدی در چند بیت از پذیرش مانع سخن میگوید. البته در این ابیات بیشتر به لزوم مانع و فلسفهی وجود آن میپردازد. او معتقد است که «خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد/ سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی»(۴۳۴/۷) و میداند که روندگان طریقت ره بلا را طی میکنند و رفیق عشق غمی از نشیب و فراز ندارد (۲۵۸/۲) و «در عاشقی ز سوز و ساز گریزی نیست»، بنابراین هم خود چون شمع ایستاده (۳۳۸/۴) و سخن هاتف میخانه را به کار بسته است «که در مقام رضا باش وز قضا مگریز»(۲۶۶/۷) و هم به دیگران هشدار میدهد که «با دل خونین لب خندان بیاور»(۲۸۶/۴) و «گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم/ نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند»(۱۸۶/۴).
۴-۳-۲-۳٫برداشت مانع
سعدی از برداشتن مانع از سر راه سخن نگفته؛ اما این موضوع دغدغهی اصلی حافظ است. موانع مطرح شده هم مختلف و متعدد است و محدود به عشق مجازی نمیباشد. عامل برداشت مانع را میتوان به دو گروه معنویت و شراب تقسیم کرد.
حافظ از تأثیر آه و دعای خود سخن میگوید که چون آتش است و خرقهی پشمینه را میسوزاند(۳۶۶/۷) و چون تیر است که نه تنها دل سنگین معشوق؛ بلکه از گردون هم میگذرد(۱۰/۶-۷)؛ حتی اگر چنین اطمینان به تأثیر دعا وجود نداشته باشد؛ باز نا امید نمیشود:«از هر کرانه تیر دعا کردهام روان/ باشد که زان میانه یکی کارگر شود»(۲۶۶/۴)؛ «دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند»(۲۰۲/۲)؛ « بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند»(۲۰۲/۲). به معشوق تذکر میدهد که «در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب»(۱۴/۷)؛ اما معشوق اهل حذر کردن نیست:«یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار / کز تیر آه گوشهنشینان حذر نکرد»(۱۳۸/۳).
گاه با تلمیح به شخصیتهای مذهبی و دینی از برداشتن موانع حرف میزند:
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند(۱۸۶/۸).
بار غــمی که خاطــــر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت(۸۶/۵).
آن همه شعبدهها عقل کــه میکرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد(۱۴۲/۷).
گرت چو نوح نبی صبر هست بر غم طوفان بلا بگردد و کــام هـزار سـاله برآید(۲۳۴/۶).
حافظ از دست مده دولت این کشتی نـوح ورنه طـوفان حـــوادث ببرد بنیادت(۱۸/۷).
عـزیـز مـصـر بــه رغـم بــرادران غــیـور ز قعر چـاه برآمد به اوج ماه رسید(۲۴۲/۵).
کجاست صوفی دجـال فـعـل ملحد شکل بگو بسـوز که مـهدی دینپناه رسید(۲۴۲/۶).
شراب و می نیز وسیلهای برای از میان بردنِ مانع مهمی چون غم و اندوه (غم فردی، اجتماعی، سیاسی و دینی) معرفی شده است: هوای میکده غم از دل میبرد(۱۹۸/۵)؛ شاعر گریان و دادخواه به آنجا میرود تا مگر از دست غم خلاص یابد(۲۶۶/۳)؛ جام شراب یکمنی هم بیخ غم را میکند و هم گردن سالوس و تقوی را میشکند(۴۷۸/۱ و ۵) و هم شاعر به کمک آن هول روز رستاخیز را از دل میبرد(۲۶۶/۵)؛ دور باده رنج دور گردون را برطرف میکند(۵۴/۶)؛ گشایش در میکدهها مساوی است با گره گشایی از کار فروبسته(۲۰۲/۱)؛ تأثیر مفتاح دعا نیز به صفای دل رندان صبوحیزدگان است(۲۰۲/۳) و نیز ابیات ۱۸۶/۷، ۳۶۲/۴،۲۱۴/۴، ۷۴/۱، ۲۷۸/۳ به تأثیر شراب میپردازد و در ابیات ۲۶۶/۸، ۳۴۲/۷ ، ۳۵۸/۸، ۲۷۴/۶، ۱۳۴/۴، ۳۸/۴، ۳۶۲/۷ و ۱۳۸/۲ نیز برداشت مانع مطرح شده است.
۴-۳-۳٫ تحلیل شناختی: نگاهی گفتمانمدار به عشق
در آثار هر شاعر یا نویسندهای، نگرش شخصی و ذهنیت هستیشناختی، ارزشها، تلقیها، باورها، احساسات و پیشداوریهای زمانهی وی، به طور خودآگاه یا ناخودآگاه نمودار میشود(فتوحی، ۱۳۹۰: ۳۴۵) و استعاره نه تنها در تشخیص آن به ما کمک میکند؛ بلکه خود فرآیندی واقعیت آفرین است؛ یعنی واقعیتهای تازهای خلق مینماید و قسمت خودآگاه و ناخودآگاه ذهن را به هم پیوند میدهد. بنابراین برای شناسایی و تبیین محتوای ناهوشیار ذهن ابزاری قدرتمند محسوب میشود(همان: ۳۴۲-۳۴۱).
از نظر لیکاف و جانسون نیز استعاره، دیدگاه های گوناگون دربارهی جهان را منعکس میکند و واقعیتها، به ویژه واقعیتهای اجتماعی را میآفریند(رضاپور و آقاگلزاده، ۱۳۹۱: ۷۲). آن واقعیت اجتماعیای که بهواسطهی طرحوارهی قدرتی در غزلیات سعدی و حافظ آفریده میشود«پرداختن به سیاست از وجه هنری»(قاسمزاده و گرجی، ۱۳۹۰: ۳۴)میباشد.
عدهای برآنند که در عرصهی ادبیات خلاق، مفهوم ادبیات سیاسی معنا ندارد؛ اما برخی دیگر به ویژه ناقدانی که به نقد ایدئولوژیک نظر دارند، هر متنی را بازتاب ایدئولوژیهای برتر جامعه و از جملهی گفتمان غالب و برآمده از آن میدانند(همان: ۳۵-۳۴).
در قسمت قبل گفتیم که سعدی و حافظ عشق را به منزلهی مانع تصویر کردهاند. معمولاً آنچه ناخوشایند و نامطلوب است، در قالب مانع تصویر میشود و آیا عشق ناخوشایند و نامطلوب است؟ هدف این دو شاعر از تصویر عشق- با وجود تقدس و احترامی که برای این مفهوم قائلاند- در قالب مانع چیست؟پرسش دیگری که مطرح میشود این است چرا عاشق و معشوق باید رو در روی هم قرار بگیرند؟ فرضیه ما در پاسخ به این پرسش این است که معشوق نماد پادشاه است و عاشقان بسیاری که دارد نماد ملت تحت سلطهی او هستند. این دو شاعر بزرگ به دلیل عدم وجود فضای باز سیاسی، انتقاد و اعتراض خود را نسبت به ظلم و ستم پادشاهان مستبد پوشیده و در لباس تغزل عرضه کردهاند. آنان که از «اهمیت بازیهای زبانی در شکلدهی به جهان پیرامون»(قاسمزاده و گرجی، ۱۳۹۰: ۳۵) آگاه بودند؛ «ظرفیتِ جهانآفرینیِ واژهها»(همان) را به خدمت گرفتند و ایدئولوژی خود را در لباس غزل عرضه کردند و شخصیت اول غزلیات خود را فردی تصویر کردند که در ظاهر به معشوق و در باطن به پادشاه شباهت دارد و به قول سعدی«صاحب دوستروی دشمنخوی»(۲۶۶/۲) میباشد.
برای تحلیل دقیقتر دیدگاه سعدی و حافظ در این زمینه، از مباحث مطرح در حوزهی تحلیل گفتمان استفاده شده، هرچند نظریهی خاصی مبنای تحلیل قرار نگرفته است.
گفتمان در اصطلاح عبارت است از گفتار یا نوشتاری که دارای ساختار و سرشت اجتماعی باشد. از نظر نورمن فرکلاف گفتمان عبارت است از زبان به منزلهی کنش اجتماعی(فتوحی، ۱۳۹۰: ۳۴۶) و استعارهی مفهومی، یکی از راه های آشکار کردنِ انگیزهای سیاسیِ پنهان در گفتمان است(رضاپور و آقاگلزاده، ۱۳۹۱: ۷۰).
پیروان این رویکرد، ادبیات را سرشار از اظهارات فراواقع میدانند که حقیقت در پشت آنها نهفته است. این حقیقت نهفته، با انعکاس نظامهای رفتاری و اجتماعی، سند تاریخی بهشمار میآید و میتوان آن را تاریخی فعال بهشمار آورد(مقدادی، ۱۳۸۷: ۱۳۳-۱۳۱). حتی ادبیات را جدیترین قالب از نظر درآمیختگی با ابعاد اجتماعی و فرهنگی بهشمار آوردهاند که اهمیت آن زمانی آشکار میشود که جوامع دچار دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی شوند(صالحی و نیکوبخت، ۱۳۹۱: ۷۷).
در متون سیاسی استفاده از ساختارهای گفتمانمدار بیشتر برای بیان ایدئولوژی به معنای منفی آن، یعنی ترویج گرایشهای یک گروه خاص در جامعه به کار میرود؛ اما در متون ادبی برای بیان ارزشهای فرهنگی و اجتماعی مردم جامعه استفاده میشود؛ به ویژه اینکه سعدی و حافظ وابستگی به گروه یا طبقهی خاصی نداشتند.
۴-۳-۳-۱٫ عشق به منزلهی پادشاهی
آنچه نگاه گفتمانی به عشق را قوت میبخشد تمایز و تعارض دو گروه در غزلیات سعدی و حافظ است: گروه عاشق و گروه معشوق . «گفتمانها اساساً در ضدیت و تفاوت با یکدیگر شکل میگیرند و هویت تمامی آنها منوط به وجود غیر است»(عامری و قادری، ۱۳۹۱: ۱۳۶). قطبیسازی در گفتمان عشق به کمک استعارهی «معشوق به منزلهی پادشاه»، شکل گرفته است. همانگونه که در گذشته «اجتماع به دو قطب فرماندار و فرمانبردار تقسیم میشد و قدرت ابزاری بود در اختیار عدهای خاص که در جهت منافع خود بر عدهای دیگر اعمال میکردند»(سلطانی، ۱۳۸۴: ۱۷)؛ در غزل نیز تمرکز قدرت در دست معشوق است و او هرگونه که بخواهد از آن بهره میگیرد.
پادشاه یک نفر است و در برابر توده های مردم قرار دارد. در غزلیات سعدی و حافظ، اغلب از عاشق با فعل و ضمیر جمع یاد میشود اما معشوق یکی است:
حافظ: «به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل»(۳۱۴/۲)؛ «ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد»(۳۱۰/۶)؛ «یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن»(۳۹۵/۵)؛ « در زلف چون کمندش…/ سرهابریده بینی…»(۹۴/۴) و … سعدی: «ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی/ گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی»(۸۶/۱)؛ «بیا که ما سپر انداختیم…»(۷۴/۶)؛ «هزار صید دلت پیش تیر باز آید/ بدین صفت که تو دادی کمان ابرو را»(۴۲۶/۲)؛ «گرچه تو امیر و ما اسیریم، گرچه تو بزرگ و ما حقیریم/ گرچه تو غنی و ما فقیریم، دلداری دوستان ثواب است(۵۷۸/۱۵) و … سعدی به جای «من و تو»، نه «ما و شما»؛ بلکه «ما و تو» به کار میبرد. «منظور از «من»، فرد، آزادیها و حریم شخصی اوست». «ما» اجتماعی است که فرد در آن جای دارد»(جاهدجاه و رضایی، ۱۳۹۲: ۵۷). اگر منظور از «ما» عاشقانی باشند که به دنبال معشوق واحدی هستند. رسیدن یکی از آنان به هدف ناکامی دیگران را درپی خواهد داشت. چنین گروهی چگونه ممکن است که صدای مشترکی داشته باشند؟
۴-۳-۳-۲٫پادشاه نامیده شدن معشوق
یکی از مؤلفه های مهم در تحلیل انتقادی گفتمان، نامدهی است. فرکلاف میگوید:«گزینش واژه های یک متن به روابط اجتماعیِ میان شرکتکنندگان بستگی دارد و به تشکیل آن کمک میکند». درواقع هر متنی با بهره گرفتن از ظرفیتهای واژه های مختلفی که زبان در اختیار آنها میگذارد؛ اقدام به تولید و بازنمایی واقعیت به شیوه های خاص میکند و به این طریق سبب تقویت یا طرد گفتمانی خاص میشود»(فقیه ملک مرزبان و فردوسی، ۱۳۹۱: ۱۳).
در رابطه عاشقانهی شعر حافظ، معشوق «شهسوار»(۳۱/۴»، «پادشاه حسن»(۳۳/۳)، «سلطان خوبان»(۱۴/۱)، «پادشاه کشور حسن» که بر سر هر راه دادخواهی دارد(۷۶/۷)، «پادشاهی کامران» که از گدایی عار دارد(۷۷/۳)، «شه خوبان» که چون حافظ عاشق مفلس نمیخواهد(۱۲۱/۹-۸)، «خسرو شیرین»(۱۹۰/۴)، «شاه ترکان»(۴۷۰/۴) و … نامیده میشود.
سعدی بیش از حافظ بر پادشاه نامیدن معشوق اصرار میورزد و از رفتار خصمانهی معشوق در کنار پادشاه بودنش انتقاد میکند: «جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی»(۳۶۰/۲)؛ «چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم»(۱۸۰/)؛ «شهر آن توست و شاهی…»(۱۰۷/۲)؛ «.. سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی»(۸۹/۱)؛ «تو صاحب منصبی جانا…»(۲۹۳/۶)؛ «چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم»(۲۳۴/۵)؛ «در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر / محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان»(۱۸/۵)؛ «گدایی پادشاهی را به شوخی دوست میدارد»(۶۳/۲)؛ «نوع تقصیری تواند بود ای سلطان حسن»(۵۹۰/۲)؛ «نه عجب چنین لطافت که تو پادشاه داری»(۲۸/۸)؛ «ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر»(۱۱۰/۵)؛ «حیف باشد دست او در خون من/ پادشاهی با گدایی میزند»(۱۱۴/۷)؛ «که بار نازنین بردن به جور پادشاه ماند»(۳۸۲/۳) و …

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...