۱۰۷

۴-۵-۱قناعت:
قناعت در لغت از ریشه قَنَعَ به معنی قانع شدن و به قسمت خود راضی شدن است و در اصطلاح عبارت است از؛ وقوف نفس بر قلت و کفایت و قطع طمع از طلب کثرت و زیادت. و هر نفس که بدین صفت متصف شد و بدین خلق متخلق گشت خیر دنیا و آخرت و گنج غنا و فراغت بر وی مسلم داشتند و راحت ابدی و عز سرمدی نصیب او گردانیدند. قناعت طلب ناکردن است برای آنکه در دست تو نیست و بی نیاز شدن است بدانچه هست. قناعت رضا دادن است به آنچه قسمت کرده اند از روزی قناعت بسنده کردن است به آنچه بود و بیشتر را طلب ناکردن.

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

برخی از مردم تا کلمه قناعت را می شنوند فوری ذهنشان به سمت صرفه جویی می رود. در حالیکه صرفه جویی فقط می تواند بخش کوچکی از قناعت باشد و همچنین برخی دیگر تلاش دارند تا اقتصاد مقاومتی و قناعت را مساوی با ریاضت اقتصادی جلوه دهند که در این صورت معنای منفی از قناعت برداشت می شود. در حالی که قناعت معنای بسیار وسیعی دارد که در تمدن و دین و آئین ما بسیار به آن اشاره شده است.
قناعت وسیله ای است که راه نفوذ دنیا و مسائل مادی را بر روی انسان می بندد و استفاده به حد نیاز را به او توصیه می کند و در حدیثی از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که قناعت دارایی است که نابود نمی شود. حضرت علی (ع) فرموده است قناعت شمشیری است که کُند نمی شود و در نهج البلاغه حکمت ۳۷۱ آمده است هیچ شرافتی برتر از اسلام و هیچ عزتی گرامی تر از تقوا و هیچ سنگری نیکوتر از پارسایی و هیچ شفاعت کننده ای کارسازتر از توجه و هیچ گنجی بی نیاز کننده تر از قناعت و هیچ مالی در فقرزدایی از بین برنده تر از رضایت دادن به روزی نیست. و کسی که به اندازه کفایت زندگی از دنیا دست بردارد به آسایش دست یابد و آسوده خاطر گردد. در حالی که دنیاپرستی کلید دشواری و مرکب رنج و گرفتاری است و حرص ورزی و خود بزرگ بینی و حسادت عامل بی پروایی در گناهان است و بدی جامع تمام عیبها است و همچنین با قناعت می توان پادشاهی نمود و به حسن خلق در ناز و نعمت به سر برد.
عرفا قناعت را مقدمه رسیدن به مقام رضا دانسته اند. پس برای رسیدن به مقام رضا باید قانع بود و قناعت در امور دنیوی فقط پسندیده است نه در امور اخروی. و هر کس که ایمانش قوی است انسان قانعی است و انسانی که قانع نباشد و همواره به دارایی و مال دیگران چشم دوخته باشد همیشه در حسرت، غم و اندوه خواهد بود و درنتیجه انسان قانع اندوهش کم است.
و امّا سعدی در هر کدام از دو کتاب ارزشمند خود، گلستان و بوستان یک باب را به قناعت اختصاص داده است. و با آوردن حکایاتی دلپذیر انسان ها را به سوی عزت نفس، سرافرازی، عدالت اجتماعی، اصلاح نفس، آسایش و آسودگی روانی و درنتیجه رستگاری ارشاد و راهنمایی می نماید و او را از آنچه که همت بلند او را پست بگرداند و گوهر قیمتی وجود او را گرفتار گوهر ناشناسان ناپسند نماید بر حذر می دارد و هر حکایت او در این دو گنج ارزشمند داستان کوتاهی است که خواننده بدون هیچ گونه خستگی و ملال آن را به پایان می رساند و از مفاهیم آن درس زندگی می گیرد. قناعت از نگاه سعدی یعنی پذیرش داشته های خود، درست استفاده کردن، زیاده خواه نبودن و انسان از موجودیش به بهترین نحو استفاده کردن و با استفاده بهینه از داشته هایش می باشد و هنگامی که انسان به خواسته ها و نیازهایش دست پیدا نکند آرامش روحی و روانی ندارد و هر چه که نیاز و خواسته کمتر باشد آرامش بیشتر و رنجش کمتر است.
در باب فضیلت قناعت در کتاب گلستان سعدی ۲۸ حکایت و در کتاب بوستان ۱۴ حکایت پیرامون قناعت ذکر شده است که در این مبحث به پاره ای از حکایات که از اهمیت بیشتری در خصوص موضوع قناعت پرداخته اند اشاره خواهد شد
. الف؛ گلستان (باب سوم)
۱- در حکایت سوم از باب فضیلت؛ در خصوص توصیف افراد قناعت پیشه آمده است. درویشی در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه می دوخت و تسکین خاطر مسکین می گفت:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منت خلق
وقتی یکی از یاران به او می گوید: که چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. جواب می دهد: خاموش که، به درویشی مردن به که حاجت پیش کسی بردن.
۲- در حکایت نهم به توصیف جوان مردی می پردازد که در جنگ تاتار جراحتی هول بر می دارد و کسی به او می گوید: فلان بازرگان نوش دارو دارد. اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. جوان مرد می گوید: اگر نوش دارو خواهم و دهد یا ندهد، اگر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن از او زهر کشنده است.
هر چه از دو نان به منت خواستی در تن افزودی و از جان کاستی
۳- در حکایت یازدهم داستان درویشی را آورده که ضرورتی برای او پیش آمده بود. یکی او را دلالت بر شخصی می کند که نعمتی دارد بی قیاس، دست او را می گیرد و به منزل آن شخص می برد. درویش شخصی را می بیند لب فرو هشته و تند نشسته، بر می گردد و سخن نمی گوید. گویند چه کردی؟ جواب می دهد: عطایش را به لقایش بخشیدم.
مبر حاجب به نزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی
۴- در حکایت سیزدهم از زبان حاتم طائی به توصیف خارکنی می پردازد. که پشته ای خار فراهم آورده و در جواب حاتم طایی که از او می پرسد چرا به مهمانی حاتم طایی (دعوت امرای عرب و قربانی چهل شتر برای آنها) نرفتی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند. گوید:
هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد
۵- در حکایت چهاردهم درویشی را توصیف می کند که از برهنگی به ریگ بیابان رفته و در دیدار حضرت موسی از او می خواهد دعا کن تا خداوند عزّوجل مرا کفافی دهد و حضرت موسی دعا می کند و پس از چند روز می بیند که آن شخص خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته است و اکنون او را قصاص می کنند و این حکایت اشاره به صفات زشتی است که قناعت را از آدمی دور می سازد و در واقع در تقابل با صفت پسندیدۀ قناعت قرار می گیرد.
گر به مسکین اگر پر داشتی تخم گنجشک از جهان برداشتی
۶- در حکایت هیجده ام آورده است هرگز از دور زمان تنالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس حق به جای آوردم و بر بی کفشی خود صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوان است.
وان که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است.
۷- در حکایت بیستم داستان گدایی را می آورد که نعمتی وافر اندوخته بود. یکی از ملوک طلب دستگیری برای مهمی می نماید. وی با حجت آوردن و شوخ چشمی کردن سر از فرمان ملک باز می زند تا ملک دستور می دهد با زجر و توبیخ آن مال را از دست او بیرون آورند.
به لطافت چو بر نیاید کار سر به بی حرمتی کشد ناچار
هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی بر او شاید
۸- در حکایت بیست و یکم داستان بازرگانی را آورده است که در طمع ورزی کمتر کسی مثل او پیدا می شود و آن حکایت این است که؛ بازرگانی را شنیدم که صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار، شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش دعوت کرد. همه شب نیارمید از سخن های پریشان گفتن که فلان انبارم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفر دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود بقیه عمر خویش به گوشه ای بنشینم. گفتم آن کدام سفر است. گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیده ام قیمتی عظیم دارد. و از آنجا کاسه چینی به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتش نماند. گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده ای، گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را یا قناعت پُر کند یا خاک گور
۹- در حکایت بیست و دوّم داستان مال داری را آورده است که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی به کرم، تا جایی که نانی را به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه ای ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی، فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سر گشاده.
درویشی به جز بوی طعامش نشنیدی مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
عاقبت در راه سفر به مصر در دریای مغرب بر اثر وزش باد مخالف غرق شده و به بقیت مال او اقارب درویش او در مصر توانگر گشته اند و جامهای کهن با مرگ او بدریدند.
۱۰- در حکایت بیست و هفتم داستان مشت زنی را آورده که به دلیل عدم توجه به قناعت در زندگی عزم سفر دارد تا به قوت بازو و دامن، کامی فرا چنگ آورد. با اتکای به سر پنجه و قوت بازو به نصایح پدر گوش نسپرده و عازم سفر می شود و در طول سفر رنج و زحمت فراوان می بیند و عاقبت همه مشکلات و رنج ها توسط ملک زاده ای و به دست خالی به نزد پدر بر می گردد. پدر به او می گوید: مگر به تو نگفتم که تهی دستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته. پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیایی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم. آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. پدر گرفت: در این سفر فلک یاوری کرد و اقبال باعث شد که صاحب دولتی به تو برسد و تو را نجات بدهد و چنین اتفاقی نادر است. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی.
صیاد نه هر بار شگالی ببرد افتد که یکی روز پلنگش بخورد
ب:بوستان(باب ششم)
در باب ششم از بوستان سعدی چهارده حکایت پیرامون قناعت آورده شده است که در این باب هم حکایاتی می آید که بیانگر قناعت ورزی انسان ها می باشد و هم حکایاتی که از طمع ورزی آنها سخن به میان آمده است. در این قسمت سعی می شود گزینه های مهم حکایات را به صورت خلاصه و روشن برای اثبات موضوع قناعت ذکر شود.
قناعت کن ای نفس بر اندکی که سلطان درویش بینی یکی
کلیات،۲۳۴
۱- در حکایت سوم به داستان صاحب دلی اشاره می کند که او دچار تب شده بود و یاری به او توصیه می کند که از فلان کس شکر بخواه تا تب تو زایل شود. ایشان تلخی مردن را بر جور روی ترش بردن ترجیح می دهد و می گوید:
بگفت ای پسر تلخی مردنم به از جور روی ترش بردنم
کند مرد را نفس امّاره خوار اگر هوشمندی عزیزش مدار
۲- در حکایت ششم نیشکر فروشی دوره گردی به صاحب دلی پیشنهاد خرید شکر را می دهد و از او می خواهد که هر وقت که دستش می رسد و توان آن را دارد وجه آن را پرداخت نماید و چه حکیمانه جواب می گیرد که تو از گرفتن قیمت کالای خود صبر نداری امّا من می توانم از خوردن آن صبر کنم و اگر فروشنده در گرفتن بهای آن ترشرویی کند در حقیقت آن شیرینی نیست.
ترا صبر بر من نباشد مگر ولیکن مرا باشد از نیشکر
حلاوت نباشد شکر در نیش چو باشد تقاضای تلخ از پیش
۳- در حکایت هفتم داستان مرد روشندل و روشن ضمیری را توصیف می کند که امیر ختن دیبای نگارین (طاق حریر) به او هدیه می کند و او خرقه و خلعت خویش را بر تشریف و هدیه شاه ختن ترجیح می دهد و قناعت را پیش می گیرد و می فرماید:
گر آزاده ای بر زمین خُسب و بس مکن بهر قالی زمین بوس کس
در حکایت دوازدهم اشاره ای به قناعت ورزی اشخاص کرده و داستان صاحب دلی را توصیف می کند که به اندازه قامت خویش خانه ای ساخته و با آن که در توان او بود که بهتر از آن را بسازد و از آن بهرمند شود می گوید: من در پی کاخ بلند نیستم و همین کوخ کوتاه مرا که باید سرای خویش به دیگران گذارم و از این جهان درگذرم کافی است.
چه می خواهم از تارم افراشتن همینم بس از بهر بگذاشتن
شیخ سعدی در خصوص این حکایت می گوید: شرط دانش، خرد و تدبیر نیست که مسافر در رهگذر خویش سرائی در معرض تندباد حوادث اساس افکند.
بنیاد خاک بر سَر آب است و زین سبب خالی نباشد از خللی یا تزلزلی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...