۲-یکپارچگی (توحیدیافتگی):مؤلفه های شخصیت درهم تنیده اند.به طوری که سازمان واحدی رابه وجود می آورند

۳-پویش:مؤلفه های شخصیت بریکدیگرنیرواعمال می‌کنند.

۴-پایداری:الگوهای رفتاری درطول زمان نسبتاپایدارمی مانند.‌بنابرین‏ می توان رفتار راپیش بینی کرد

۵-تفرد:مسیرتحول شخصیت درفردبه سوی متمایز شدن ‌از دیگران است.(هیئت مؤلفان،۱۳۸۶)

۲-۲۲ نظریه های شخصیت

آرتور ربر (۱۹۹۵) در فرهنگ روانشناسی خود شخصیت را چنان در برابر تعریف شدن مقاوم و از نظر کاربرد چنان گسترده می‌داند که نمی توان یک عبارت ساده و منسجم ‌درباره آن بیان کرد. ربر معتقد است که به جای تکرار بیهوده گفته های بعضی از صاحب‌نظران در زمینه متعدد بودن تعریف شخصیت بهتر است آن را بر حسب دیدگاه های نظریه های مختلف شخصیت مشخص کنیم. این رویکرد از همه بهتر است، زیرا معنی این اصطلاح از دید هر ‌صاحب‌نظری از ‌سوگیری‌های نظری و از ابزارهای تجربی که در ارزشیابی و آزمودن نظریه او به کار می رود، رنگ می‌گیرد. ‌آسان‌ترین شیوه برای توصیف شخصیت این است که چند جهت گیری عمده و مهم را عرضه کنیم و بعد ببینیم که هر کدام از آن ها اصطلاح شخصیت را چگونه مشخص کرده‌اند(حق شناس، ۱۳۸۵).

۱-نظریه های سنخ (تیپ شناسی): قدیمی ترین این نظریه مربوط به بقراط، حکیم یونانی است که نظریه مزاجهای چهارگانه صفراوی، سوداوی، بلغمی، و دموی را مطرح کرد. فرض او در اینجا، همانند بیشتر نظریه های سنخ شناسی بعدی این است که هر فرد حاصل ترکیب خاصی از این چهار مزاج است و در هر فرد، به طور معمول، یکی از این مزاجها غلبه دارد. دیگر نظریه های سنخ شناسی متعلق به کرچمر و شلدون است که کوشیدند به شکلی جالب و جذاب سنخهای بدنی را به انواع شخصیت‌ها ربط بدهند. کارل یونگ هم اگر چه عمدتاًً تحت مکتب روانکاوی طبقه بندی می شود، اما از آنجا که نوعی تقسیم بندی سنخ شناختی از افراد به صورت درون گرا و برون گرا ارائه داده است، می‌تواند زمره سنخ شناسان به حساب آید.(سیاسی،۱۳۵۴)

۲-نظریه های صفات: این دسته از نظریه ها بر این فرض مبتنی هستند که شخصیت فرد چکیده ای است از صفات یا شیوه های مشخصی از رفتار کردن، فکر کردن، احساس کردن، واکنش نشان دادن، و نظایر آن ها. نظریه های اولیه صفات عملاً چیزی بیش از ‌فهرست‌هایی از صفات نبود و شخصیت بر حسب شمارش این صفات مشخص می شد. اما نظریه های جدیدتر، فنون تحلیل عامل را در تلاش برای جدا کردن ابعاد زیر بنایی شخصیت به کار گرفته اند. احتمالاً با نفوذترین نظریه از این گروه نظریه ریموند کاتل است که مبتنی بر مجموعه ای از صفات پایه است که بنا به فرض مقادیر نسبی در هر فرد وجود دارد و عوامل اصلی ساختاری و زیربنایی شخصیت را تشکیل می‌دهند. طبق نظر کاتل (۱۹۵۰)، هدف نظریه شخصیت این است که ماتریس صفات فردی را تنظیم کند تا بتوان با بهره گرفتن از آن ماتریسها پیش‌بینی های رفتاری را انجام داد.(سیاسی،۱۳۵۴) توجه ‌به این نکته ضروری است که رویکرد های سنخ شناختی و صفاتی مکمل یکدیگرند، و در واقع، می توان آن ها را دو روی یک سکه دانست. نظریه های سنخ شناسی عمدتاًً بر آنچه بین افراد مشترک است، تأکید دارند، اما نظریه های صفات بر آنچه افراد را از هم متمایز می‌کند، متمرکز است. البته معنای ضمنی ای که این دسته نظریه از اصطلاح شخصیت در نظر دارند با هم تفاوت زیادی دارد.(شعاری نژاد،۱۳۹۰)

۳-نظریه های روان پویایی یا روانکاوانه : مجموعه بزرگی از رویکردها حول این محور گردمی آیند، از آن جمله اند: نظریه های کلاسیک فروید و یونگ، نظریه های روان شناسی ‌اجتماعی آدلر ، فروم فروم ، سالیوان و هورنای . تمایز میان این نظریه ها زیاد است، اما همه آن ها حاوی یک اندیشه اصلی مشترک هستند و آن اینکه برای همه آن ها شخصیت با مفهوم یکپارچگی مشخص می شود. در این رویکردها تأکیدهای قوی بر عوامل رشدی گذاشته می شود، با این فرض ضمنی که شخصیت بزرگسال، بر حسب چگونگی رشد عوامل یکپارچگی، در طول زمان تکامل پیدا می‌کند. به علاوه، مفاهیم انگیزشی دارای اهمیت قابل توجهی هستند، به طوری که هیچ مطلبی درباره شخصیت بدون ارزشیابی از نشانه های انگیزشی زیربنایی آن، مفید تلقی نمی شود. در این معنی، شخصیت بدون ارزشیابی از نشانه های انگیزشی زیربنایی آن، مفید تلقی نمی شود. در این معنی، شخصیت با منش معادل گرفته می شود.(سادوک،۱۹۳۳)

۴-رفتارگرایی : تمرکز این مکتب بر بسط نظریه یادگیری به مطالعه شخصیت بوده است. اگرچه نظریه با نفوذی که به طور خالص رفتارگرایانه باشد درباره شخصیت وجود ندارد، جهت گیری رفتارگرایی، دیگر نظریه پردازان را به بررسی دقیق یک مسئله بنیادی برانگیخت. چه اندازه ای از ثبات رفتاری که بیشتر مردم از خود نشان می‌دهند، به سنخها، صفات یا ‌پویایی‌های‌ شخصیت مربوط است و چه مقدار آن به هماهنگی در محیط و به وابستگیهای تقویت ربط دارد؟ البته این دیدگاه برای ‌پاسخ‌گویی‌ ‌به این پرسش به فراتر از شخص نظر دارد، یعنی پاسخ را در بیرون از فرد می جوید و در واقع، تا حدودی مفید بودن اصطلاح شخصیت را زیر سؤال می‌برد.(هیئت مؤلفان،۱۳۸۶)

۵- انسان گرایی : این جهت گیری در اصل به عنوان واکنشی در برابر آنچه سلطه روانکاوی و رفتارگرایی بر روان شناسی تصور می شد، قد علم کرد. افرادی نظیر مزلو ، راجرز ، می ، و فرانکل تأکید خود را بر پدیدار شناسی گذاشته اند که در آن تجربه های ذهنی برجسته شده، و بر کل گرایی تمرکز دارد، کاهش گرایی رفتارگرایان رد می شود، و بر اهمیت سایق خود شکوفایی تأکید می شود. اگر چه انسان گرایی از نظر ارزیابی عملی بسیاری از مفاهیم خود دچار مشکل است، با وجود این، یکی از رویکردهای مهم به مطالعه شخصیت بوده و طرفداران زیادی دارد.

۶-نظریه های یادگیری اجتماعی : بخش عمده نظریه پردازی در این دیدگاه، از مسئله متعادل سازی اثرات محیط با ویژگی‌های طبیعی، بر می خیزد. اما، با مفهوم شخصیت، در اینجا به عنوان جنبه هایی از رفتار که در یک زمینه اجتماعی کسب می‌شوند، برخورد می شود. نظریه پرداز اصلی این دیدگاه آلبرت بندورا (۱۹۷۷) است که موضع او مبتنی بر این فرض است که هر چند یادگیری حیاتی است، عواملی غیر از محرک ساده- ‌تداعی‌های پاسخ و وابستگیهای تقویت – لازم است تا ایجاد رفتارهای اجتماعی پیچیده (نظیر نقش) را که سازنده شخصیت فرد هستند، ‌تبیین کند. به ویژه عوامل شناختی نظیر حافظه، فرایندهای نگهداری ، و فرایندهای خودگردانی اهمیت زیادی دارند و بخش عمده تحقیقات در این دیدگاه بر الگوگیری و یادگیری مشاهده ای به عنوان سازوکارهایی که می‌توانند توصیف قابل قبولی از قواعد رفتار در زمینه‌های اجتماعی ارائه دهند، متمرکز بوده است.(پروین،۱۹۹۶)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...